
کمیعوض شدم دیریست از خداحافــــظیها غمگین نمیشوم به کسی تکیه نمیکنم از کسی انتظـــار محبت ندارم
خـــــودم بوسه میزنم بردستـــــانم سر به زانوهایم میگذارم و سنگ صبور خــــــودم میشوم چقدر بـــزرگ شدم یک شبه . . .
ارسال توسط نــاهـــــیــد
![]()
-منو كجا مي بريد؟ من با اين بچه كاري نكردم. نذاشتم حتي يك لحظه آب توي دلش تكان بخورد مرا به چه جرمي گرفتيد؟ رهايم كنيد...
فرياد زن فضاي سالن پاسگاه را پر كرده بود. ماموران او را كشان كشان مي بردند تا حكمش معلوم شود.
صداي هق هق گريه زن با فريادهاي از روي عجزش تركيب شده بود. همه او را به چشم يك آدم ربا مي ديدند و در هر گوشه سالن چشم ها بدون كوچكترين ترحمي او را مستحق مجازات مي ديد.
در يك گوشه اشك شوق مادر و پدري جوان كه بعد از مدت ها بي خبري از نوزادشان او را يافته بودند،گويا احساسات همه را به جريان انداخته بود.
چه كسي باور مي كرد آن دو زن، روزي دوستان صميمي يكديگر بودند و اكنون جاي ان همه صميميت را خشم و نفرت پر كرده است.
اعظم و سوري كه از آشناييشان با هم مدت زيادي نمي گذشت ظرف همان مدت كوتاه، با هم روابط نزديك و دوستانه اي پيدا كرده بودند. طوري كه هر كس نمي دانست فكر مي كرد دوستان چندين و چند ساله ي يكديگرند.
بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید !
ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
![]()
به خوابی هزار ساله نیازمندم
تا فرسودگی گردن و ساق ها را از یاد ببرم
و عادت حمل درای کهنه ی دل را از خاطر چشمها و پاها پاک کنم دیگر هیچ خدایی
از پهنه مرا به گردنه نخواهد رساند و آسمان غبارآلود این دشت را طراوت هیچ برفی تازه نخواهد کرد !
( زنده یادحسین پناهی )
ارسال توسط نــاهـــــیــد

به هنگام حمله ی ناپلئون به روسیه دسته ای از سربازان او در مرکز شهر کوچکی از آن سرزمین همیشه برف در حال جنگ بودند ...
یکی از فرماندهان به طور اتفاقی از سواران خود جدا می افتد و گروهی از قزاقان روسی رد او را می گیرند و در خیابانهای پر پیچ و خم شهر به تعقیب او می پردازند .
فرمانده که جان خود را در خطر می بیند پا به فرار می گذارد و سر انجام در کوچه ای سراسیمه وارد یک دکان پوست فروشی می شود و با مشاهده ی پوست فروش ملتمسانه و با نفس های بریده بریده فریاد می زند : کمکم کن جانم را نجات بده . کجا می توانم پنهان شوم؟!
پوست فروش میگوید : زود باش بیا زیر این پوستینها و سپس روی فرمانده مقداری زیادی پوستین می ریزد ...
پوست فروش تازه از این کار فارغ شده بود که قزاقان روسی شتابان وارد دکان می شوند و فریاد زنان می پرسند : او کجاست ؟ ما دیدیم که او آمد تو!!!
قزاقان علیرغم اعتراضهای پوست فروش دکان را برای پیدا کردن فرمانده فرانسوی زیر و رو می کنند . آنها تل پوستین ها را با شمشیرهای تیز خود سیخ می زنند اما او را نمی یابند سپس راه خود را می گیرند و می روند .
فرمانده پس از مدتی صحیح و سالم از زیر پوستینها بیرون می خزد و در همین لحظه سربازان او از راه می رسند .
پوست فروش رو به فرمانده کرده و محجوب از او می پرسد : ببخشید که همچین سوالی از شخص مهمی چون شما می کنم اما می خواهم بدانم که اون زیر با علم به اینکه لحظه ی بعد آخرین لحظات زندگیتان است چه احساس داشتید ؟
فرمانده قامتش را راست کرده و در حالی که سینه اش را جلو میداد خشمگین می غرد : تو به چه حقی جرات میکنی که همچین سوالی از من بپرسی ؟ سرباز این مردک گستاخ را ببرید چشماشو ببندید و اعدامش کنید . من خودم شخصا فرمان آتش را صادر خواهم کرد !!!
محافظان بر پیکر پوست فروش چنگ زده کشان کشان او را با خود می برند و سینه کش دیوار چشمان او را می بندند پوست فروش نمی تواند چیزی ببیند اما صدای ملایم و موجدار لباسهایش را در جریان باد سرد می شنود و برخورد ملایم باد سرد بر لباسهایش خنک شدن گونه هایش و لرزش غیر قابل کنترل پاهایش را احساس می کند ...
سپس صدای فرمانده را می شنود که پس از صاف کردن گلویش به آرامی میگوید :
آماده ............. هدف ......
در این لحظه پوست فروش با علم به این که تا چند لحظه ی دیگر همین چند احساس را نیز از دست خواهد داد ؛ احساسی غیر قابل وصف سر تا سر وجودش را در بر می گیرد و قطرات اشک از گونه هایش فرو می غلتد پس از سکوتی طولانی پوست فروش صدای گامهای را میشنود که به او نزدیک میشوند ...
سپس نوار دور چشمان پوست فروش را بر می دارند . پوست فروش که در اثر تابش ناگهانی نور خورشید هنوز نیمه کور بود در مقابل خود فرمانده فرانسوی را می بیند که با چشمانی نافذ و معنی دار چشمانی که انگار بر ذره ذره وجودش اشراف دارد به او می نگرد...
آنگاه به سخن آمده و به نرمی می گوید : حالا فهمیدی که چه احساسی داشتم ؟!
تاریخ: جمعه 25 مرداد 1392برچسب:
داستان,
داستان آنلاین,
سرباز,
فرمانده,
سربازان ناپلئون,
حمله ناپلئون,
حمله به روسیه,
داستانک,
داستان کوتاه,
داستان آموزنده,
سربازان روسیه,
سربازان قزاق,
ارسال توسط نــاهـــــیــد

دختری کنجکاو میپرسید: ایها الناس عشق یعنی چه؟
دختری گفت: اولش رویا آخرش بازی است و بازیچه
مادرش گفت: عشق یعنی رنج پینه و زخم و تاول کف دست
پدرش گفت: بچه ساکت باش بی ادب! این به تو نیامده است
رهروی گفت: کوچه ای بن بست
سالکی گفت: ....
راه پر خم و پیچ
در کلاس سخن معلم گفت: عین و شین است و قاف، دیگر هیچ
دلبری گفت: شوخی لوسی است
تاجری گفت: عشق کیلو چند؟
مفلسی گفت: عشق پر کردن شکم خالی زن و فرزند
شاعری گفت: یک کمی احساس مثل احساس گل به پروانه
عاشقی گفت: خانمان سوز است بار سنگین عشق بر شانه
شیخ گفتا: گناه بی بخشش
واعظی گفت: واژه بی معناست
زاهدی گفت: طوق شیطان است
محتسب گفت: منکر عظماست
قاضی شهر گفت: عشق را فرمود حد هشتاد تازیانه به پشت
جاهلی گفت: عشق را عشق است
پهلوان گفت: جنگ آهن و مشت
رهگذر گفت: طبل تو خالی است یعنی آهنگ آن ز دور خوش است
دیگری گفت: از آن بپرهیزید یعنی از دور کن بر آتش دست
چون که بالا گرفت بحث و جدل توی آن قیل و قال من دیدم
طفل معصوم با خودش می گفت: من فقط یک سوال پرسیدم !
ارسال توسط نــاهـــــیــد

خاطرات خیلی عجیبند....
گاهی اوقات گریه میکنیم برای روزهایی که میخندیدیم

کنج تنهایی من قشنگ تر از بودن با کسی است
که هر بار دلش به هوای دیگری می رود !

چه کرده ای با دلم که نبض من صدای توست ؟
چه کرده ای با سرم که فکر من هوای توست ؟

هرگز نخواب کوروش
دارا جهان ندارد سارا زبان ندارد
بابا ستاره ای در هفت آسمان ندارد
کارون ز چشمه خشکید
البرز لب فرو بست
حتی دل دماوند
آتش فشان ندارد
دیو سیاه دربند
آسان رهید و بگریخت
رستم در این هیاهو
گرز گران ندارد
روز وداع خورشید
زاینده رود خشکید
زیرا دل سپاهان
نقش جهان ندارد
بر نام پارس دریا
نامی دگر نهادند
گویی که آرش ما
تیر و کمان ندارد
....
دریای مازنی ها
بر کام دیگران شد
نادر! ز خاک برخیز
میهن جوان ندارد
دارا ! کجای کاری
دزدان سرزمینت
بر بیستون نویسند
دارا جهان ندارد
آییم به دادخواهی
فریادمان بلند است
اما چه سود ، اینجا
نوشیروان ندارد
سرخ و سپید و سبز است
این بیرق کیانی
اما صد آه و افسوس
شیر ژیان ندارد
کو آن حکیم توسی
شهنامه ای سراید
شاید که شاعر ما
دیگر بیان ندارد
هرگز نخواب کوروش
ای مهرآریایی
بی نام تو ، وطن نیز
نام و نشان ندارد
ارسال توسط نــاهـــــیــد