دهـکــده ادبـیــات پـاســارگــاد
به وبلاگ خودتون خوش آمدید امیدوارم لحظات خوبی را سپری کنید

 تجربیات خودم:

 
همه ما در روزگار بدنبال این هستیم که روزمان را به بهترین شکل ممکن بگذرانیم.
اما برای این بهترین باید چه چیز را در خود تقویت کنیم ؟ چه عنصری از وجود ما دارای اهمیت است؟
با چه چیز میتوانیم به این بهترین برسیم؟
(((عشق)))
ایمان.امید عشق 3 عنصر اصلی وجود ما هستند .
عشق چیزیست متشکل از چیز های دیگر .
نویسنده پولس میگوید:
اگر انقدر ایمان داشته باشم که بتوانم کوه ها را جابه جا کنم اما عشق نداشته باشم هیچم.
دلائل زیادی هست که به اصبات میرساند تنها عشق است که در وجودمان میتواند تجلی گاه همه دیگر عنصار خوب ما باشد .
همین جواب کافیست که خدا همه عشق است.
خدا ما را از عشق افرید پس ما هم عشق بورزیم.
بدنبال شادییم این شادی با عشق ورزیدن به دیگران به وجود می اید .
پس همواره عشق بورزیم تا این عشق در وجود ما نیز با شعله بیشتری بسوزد.
((خدا همه عشق است))
هر کاری را که با عشق انجام دهیم بهترین کار میشود.
بدون عشق من هیچم 




تاریخ: 10 مرداد 1392برچسب:,
ارسال توسط
ارسال توسط نــاهـــــیــد
پسری، از دانشگاه فارغ التحصیل شد. ماه ها بود که ماشین اسپرت زیبایی، پشت شیشه‏ های یک نمایشگاه به سختی توجهش را جلب کرده بود و از ته دل آرزو می کرد که روزی صاحب آن ماشین شود. مرد جوان، از پدرش خواسته بود که برای هدیه فارغ التحصیلی، آن ماشین را برایش بخرد. او می دانست که پدر توانایی خرید آن را دارد. بلأخره روز فارغ التحصیلی فرا رسید و پدرش او را به اتاق مطالعه خصوصی اش فراخواند و به او گفت: من از داشتن پسر خوبی مثل تو بی نهایت مغرور و شاد هستم و تو را بیش از هر کس دیگری در دنیا دوست دارم. سپس یک جعبه به دست او داد... پسر، کنجکاو ولی نا امید، جعبه را گشود و در آن یک انجیل زیبا، که روی آن نام او طلاکوب شده بود، یافت. با عصبانیت فریادی بر سر پدر کشید و گفت: با تمام مال و دارایی که داری، یک انجیل به من می دهی؟ کتاب مقدس را روی میز گذاشت و پدر را ترک کرد. سال ها گذشت و مرد جوان در کار و تجارت موفق شد. خانه زیبایی داشت و خانواده ای فوق العاده. یک روز به این فکر افتاد که پدرش، حتما خیلی پیر شده و باید سری به او بزند. از روز فارغ التحصیلی دیگر او را ندیده بود. اما قبل از اینکه اقدامی بکند، تلگرامی به دستش رسید که خبر فوت پدر در آن بود و حاکی از این بود که پدر، تمام اموال خود را به او بخشیده است. بنابراین لازم بود فورا خود را به خانه برساند و به امور رسیدگی نماید. هنگامی که به خانه پدر رسید، در قلبش احساس غم و پشیمانی کرد. اوراق و کاغذهای مهم پدر را گشت و آنها را بررسی نمود و در آنجا، همان انجیل قدیمی را باز یافت. در حالیکه اشک می ریخت انجیل را باز کرد و صفحات آن را ورق زد و کلید یک ماشین را پشت جلد آن پیدا کرد. در کنار آن، یک برچسب با نام همان نمایشگاه که ماشین مورد نظر او را داشت، وجود داشت. روی برچسب تاریخ روز فارغ التحصیلی اش بود و روی آن نوشته شده بود: تمام مبلغ پرداخت شده است


ارسال توسط نــاهـــــیــد
در یکی از شهرهای اروپایی پیرمردی زندگی می کرد که تنها بود. هیچکس نمی دانست که چرا او تنهاست و زن و فرزندی ندارد. او دارای صورتی زشت و کریه المنظر بود. شاید به خاطر همین خصوصیت هیچکس به سراغش نمی آمد و از او وحشت داشتند ، کودکان از او دوری می جستند و مردم از او کناره گیری می کردند. قیافه ی زننده و زشت پیرمرد مانع از این بود که کسی او را دوست داشته باشد و بتواند ساعتی او را تحمل نماید. علاوه بر این ، زشتی صورت پیرمرد باعث تغییر اخلاق او نیز شده بود.او که همه را گریزان از خود می دید دچار نوعی ناراحتی روحی شد که می توان آن را به مالیخولیا تشبیه نمود همانطور که دیگران از او می گریختند او هم طاقت معاشرت با دیگران را نداشت و با آنها پرخاشگری می نمود و مردم را از خود دور می کرد. سالها این وضع ادامه یافت تا اینکه یک روز همسایگان جدیدی در نزدیکی پیرمرد سکنی گزیدند آنها خانواده ی خوشبختی بودند که دختر جوان و زیبایی داشتند.یک روز دخترک که از ماجرای پیرمرد آگاهی نداشت از کنار خانه ی او گذشت اتفاقا همزمان با عبور او از کنار خانه ، پیرمرد هم بیرون آمد و دیدگان دخترک با وی برخورد نمود. اما ناگهان اتفاق تازه ای رخ داد پیرمرد با کمال تعجب مشاهده کرد که دخترک بر خلاف سایر مردم با دیدن صورت او احساس انزجار نکرد و به جای اینکه متنفر شده و از آنجا بگریزد به او لبخند زد. لبخند زیبای دخترک همچون گلی بر روی زشت پیرمرد نشست.آن دو بدون اینکه کلمه ای با هم سخن بگویند به دنبال کار خویش رفتند.همین لبخند دخترک در روحیه ی پیرمرد تاثیر بسزایی داشت . او هر روز انتظار دیدن او و لبخند زیبایش را می کشید.دخترک هر بار که پیرمرد را می دید ، شدت علاقه ی وی را به خویش در می یافت و با حرکات کودکانه ی خود سعی در جلب محبت او داشت. چند ماهی این ماجرا ادامه داشت تا اینکه دخترک دیگر پیرمرد را ندید. یک روز پستچی نامه ای به منزل آنها آورد و پدر دخترک نامه را دریافت کرد. وصیت نامه ی پیرمرد همسایه بود که همه ی ثروتش را به دختر او بخشیده بود


ارسال توسط نــاهـــــیــد
توی راهروی جلوی زایشگاه مثل دیوانه ها می رفتی ومی آمدی وهرازگاهی زیرلب چیزی می گفتی ومن مثل کلاغی پیر و چادرپیچ شده روی صندلی های پلاستیکی آبی راهرو بُق کرده وانتظار می کشیدم. دوساعت پیش بود که دردفریده شروع شد وتو دستپاچه سوارش کردی و دستت لای درحیاط گیرکرد و ناخنت کبود شد.تو که با کوچکترین چیز دادوهوارت به آسمان می رفت هیچی نگفتی فقط دست چپت راچندین بار درهوا تکان دادی ونوک انگشتت را گازگرفتی وبه من گفتی:"آبجی!ساک بچه روبیار وسوارشو". ومن جلدی درحیاط رابستم وساک را درصندوق عقب پژوی پلاک دولتی گذاشتم وسوارشدم.هربارکه ماشین لکنته توی چاله وچوله های جورواجورخیابان می افتاد آخ واوخ فریده بلندمی شدو تو با صدایی لرزان می گفتی:"لعنت به صاحب این شهر خراب شده!طاقت بیار الان می رسیم". بوی بدی توی بیمارستان پیچیده بود. پایت را روی سوسکی شل وپل گذاشتی که داشت سلانه سلانه دنبال سوراخ می گشت .چندقطره خون کف سالن بیمارستان ماسیده بودو انگار کسی به فکرسرووضع بی ریختش نبود. فریده روی تخت زایشگاه تادو ونیم شب همه اش ازته دل جیغ می کشیدوتوبا هرجیغش چینی به پیشانیت می دادی .صدای فریده که برید دراتاق بازشد وصدای پرستار توی راهرو پیچید:"همراه فریده ی علی مرادی بیاد!". دوباره آتش درونت گُرگرفت و دریک چشم بهم زدن قبل از جابه جاشدنم پریدی وگفتی:"خانم پرستار! تو رو خدا بچه ام سالمه؟"وپرستار طرّه ی موهایش را زیر مقنعه ی سفیدش قایم کرد و محتاطانه گفت:"آره سالمه!".نفسی تازه کردی وبرگشتی به سمت من ومن از توی ساک وسایل بچه پتوی قرمزش را بیرون آوردم وتو درحالی که تمام بدنت می لرزید درآغوشم کشیدی،سرم را بوسیدی و با چشم های آبی درشتت توی چشم های گودرفته ی من زُل زدی و باصدای مضطربت گفتی:"خداروشکرآبجی!بالاخره من هم پسردارشدم!"و حرفی از فریده نزدی ((((بقیه داستان در ادامه مطلب))))

ادامه مطلب...
تاریخ: دو شنبه 7 مرداد 1392برچسب:داستانک,داستان کوتاه,مولود,داستان,
ارسال توسط نــاهـــــیــد
در نور كم غروب ، زن سالخورده اي را ديد كه در كنار جاده درمانده، منتظر بود.در آن نور كم متوجه شد كه او نياز به كمك دارد. جلوي مرسدس بنز زن ايستاد و از اتومبيلش پياده شد.در اين يك ساعت گذشته هيچ كس نايستاده بود تا كمكش كند. زن به خود گفت مبادا اين مرد بخواهد به من صدمه اي بزند؟ ظاهرش كه بي خطر نبود،فقير و گرسنه هم به نظر مي رسيد. مرد ،زن را كه در بيرون از ماشينش در سرما ايستاده بود ديد و متوجه آثار ترس در او شد.گفت:‹‹ خانم من آمده ام به شما كمك كنم ، بهتر است شما برويد داخل اتومبيل كه گرم تر است.ضمنا اسم من برايان آندرسون است.›› فقط لاستيك اتومبيلش پنچر شده بود ، اما همين هم براي يك زن سالخورده مصيبت محسوب مي شد. برايان در مدت كوتاهي لاستيك را عوض كرد.زن گفت كه اهل سنتلوئيس است و عبوري از آنجا مي گذشته است.تشكر زباني براي كمك آن مرد كافي نبود. از او پرسيد كه چه مبلغ بپردازد.هر مبلغي مي گفت ، مي پرداخت. چون اگر او كمكش نمي كرد،هراتفاقي ممكن بود بيفتد.برايان معمولاً براي دستمزدش تامل نمي كرد، اما اين بار براي مزد كار نكرده بود،براي كمك به يك نيازمند كرده بود. و البته در گذشته، افراد زيادي هم به او كمك كرده بودند.او به خانم گفت كه اگه واقعاً مي خواهد مزد او را بدهد، دفعه بعد كه نيازمندي را ديد، به او كمك كند و افزود: و آن وقت از من هم يادي كنيد. خانم سوار اتومبيلش شد و رفت.چند كيلومتر جلوتر، خانم ، كافه اي ديد. به آن كافه رفت تا چيزي بخورد.پيشخدمت(زن) پيش آمد و حوله تميزي آورد تا موهايش را خشك كند.پيشخدمت لبخند شيريني داشت.لبخندي كه صبح تا شب سرپا بودن هم، نتوانسته بود محوش كند.آن خانم ديد كه پيشخدمت بايد هشت ماهه حامله باشد، با اين حال نگذاشته بود. فشار و درد، تغييري در رفتارش بدهد. آن گاه به ياد برايان افتاد.وقتي آن خانم غذايش را تمام كرد، صورتحساب را با يك اسكناس صد دلاري پرداخت. پيشخدمت رفت تا بقيه پول را بياورد.وقتي برگشت، آن خانم رفته بود.پيشخدمت نفهميد آن خانم كجا رفت. بعد متوجه شد چيزي روي دستمال سفره نوشته شده است. با خواندن آن اشك به چشمش آمد: " چيزي لازم نيست به من برگرداني. من هم در چنين وضعي قرار داشته ام. شخصي به من كمك كرد، همان طور كه من به تو كمك كردم. اگر واقعاً مي خواهي دين خود را ادا كني، اين كار را بكن: نگذار اين زنجيره عشق همين جا به تو ختم شود".زير دستمال چهارصد دلار ديگر هم بود. آن شب او به آن پول و نوشته فكر مي كرد. آن خانم از كجا فهميد كه او و شوهرش به آن پول نياز داشتند. بچه ماه آينده به دنيا مي آمد و آن وقت وضع بدتر هم مي شد. شوهرش هم خيلي نگران بود. همان طور كه كنارش شوهرش دراز كشيده بود به نرمي او را بوسيد و آهسته در گوشش گفت:‹‹ نگران نباش، همه چيز درست مي شود،برايان آندرسون.››


ارسال توسط نــاهـــــیــد

 نقل قولی از یکی از اساتید دانشگاه

داستان کوتاه نگاه مثبت

“چندين سال قبل براي تحصيل در دانشگاه سانتا کلارا کاليفرنيا، وارد ايالات متحده شده بودم،
سه چهار ماه از شروع سال تحصيلي گذشته بود كه يك كار گروهي براي دانشجويان تعيين شد كه در گروه هاي پنج شش نفري با برنامه زماني مشخصي بايد انجام ميشد.
دقيقا يادمه از دختر آمريكايي كه درست توي نيمكت بغليم مينشست و اسمش كاترينا بود پرسيدم كه براي اين كار گروهي تصميمش چيه؟
گفت اول بايد برنامه زماني رو ببينه، ظاهرا برنامه دست يكي از دانشجوها به اسم فيليپ بود.
پرسيدم فيليپ رو ميشناسي؟


كاترينا گفت آره، همون پسري كه موهاي بلوند قشنگي داره و رديف جلو ميشينه!
گفتم نميدونم كيو ميگي!
گفت همون پسر خوش تيپ كه معمولا پيراهن و شلوار روشن شيكي تنش ميكنه!
گفتم نميدونم منظورت كيه؟
گفت همون پسري كه كيف وكفشش هميشه ست هست باهم!
بازم نفهميدم منظورش كي بود!
اونجا بود كه كاترينا تون صداشو يكم پايين آورد و گفت فيليپ ديگه، همون پسر مهربوني كه روي ويلچير ميشينه…
اين بار دقيقا فهميدم كيو ميگه ولي به طرز غير قابل باوري رفتم تو فكر،
آدم چقدر بايد نگاهش به اطراف مثبت باشه كه بتونه از ويژگي هاي منفي و نقص ها چشم پوشي كنه…
چقدر خوبه مثبت ديدن…
يك لحظه خودمو جاي كاترينا گذاشتم ، اگر از من در مورد فيليپ ميپرسيدن و فيليپو ميشناختم، چي ميگفتم؟
حتما سريع ميگفتم همون معلوله ديگه!!
وقتي نگاه كاترينا رو با ديد خودم مقايسه كردم خيلي خجالت كشيدم…
شما چي فكر ميكنيد؟
چقد عالي ميشه اگه ويژگي هاي مثبت افراد رو بيشتر ببينيم و بتونيم از نقص هاشون چشم پوشي كنيم”

 



ارسال توسط

                                       گاه یک سنجاقک به تو دل می بندد

و تو هر روز سحر می نشینی لب حوض

تا بیاید از راه

از خم پیچک نیلوفرها

روی موهای سرت بنشیند

یا که از قطره آب کف دستت بخورد

گاه یک سنجاقک ، همه معنی یک زندگی است ...

 

 

اگر وجود خار در گل مایه اندوه ماست ،

وجود گل در کنار خار باید مایه شادی ما باشد.

 

رویاهای کوچک را آرزو نکن ،

زیرا برای تکان دادن قلبت به اندازه کافی قدرت ندارند.

جملات زیبا گیله مرد
 
 

شخصیت مانند درخت و شهرت مانند سایه است،

سایه چیزی است که ما فکر میکنیم ، درخت چیزی است که واقعی است . . .

جملات زیبا گیله مرد
 



تاریخ: 4 مرداد 1392برچسب:,
ارسال توسط

هوا سرد بود،سوزناك و بيرحم.اما صورت محسن خیس عرق.عرق ترس،عرق شرم.در ماشین رو باز کرد و پیاده شد.پیر مرد افتاده بود روی آسفالت کف جاده.محسن هنوز باورش نشده بود که با صدوده کیلومتر سرعت زده به یه پیر مرد... .خیلی دستپاچه بود.قطره های باران هم خیسی صورت ناشی از عرقش رو،دو چندان کرده بود.سراسیمه پیرمرد نیمه جان رو گذاشت تو ماشین و با نهایت اضطراب راه افتاد.
- خدایا چرا اینطور شد؟چرا اینجوری شد؟چرا الان؟چرا تو این موقعیت؟حالا که میخوام برم... .
توی راه بیمارستان،دو سه بار نزدیک بود تصادف کنه.رسید بیمارستان.پیرمرد نیمه جون رو برد بخش اورژانس . پیر مرد رو بردن سی سی یو.محسن با اون وضعیت روحیش،تونست از موقعیتی که پیش اومد،استفاده کنه و از دست انتظامات بیمارستان فرار کنه.
در حال فرار،مدام با خودش میگفت:نامرد،کجا در میری؟زدی ؛ پاش واسا.تو مگه مرد نیستی؟ اما بعدش برای توجیه فرارش گفت:
- خوب من که از قصد نزدم،اصلا خودش پرید جلو ماشین.این موقع شب پیر مرد شصت هفتاد ساله وسط اتوبان چیکار میکنه اصلا؟ تازه من رسوندمش بیمارستان.


رسید خونه.زنگ زد.همين كه داشت عرق صورتش رو پاك مي¬كرد،مادر در رو باز كرد و گفت:
- سلام،چي شده؟
محسن لبخند تحميلي روي لباش جاري كرد و گفت:
- س¬.....سلام مادر،هيچي آسانسور خراب بود؛از پله ها اومدم.
- تو مگه كليد نداري محسن؟
- بي حواسيه ديگه مادر!
- از دست تو!

بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید



ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
ارسال توسط نــاهـــــیــد
آخرین مطالب