دهـکــده ادبـیــات پـاســارگــاد
به وبلاگ خودتون خوش آمدید امیدوارم لحظات خوبی را سپری کنید
وقتی شنيدم قراره بريم مسافرت كلي سر ذوق اومدم. مامان از خاله شنيده بود كه دايي ترتيبي داده كه بچه هاي فاميل با هم به يك سفر کوتاه برن. جايي هم كه به عنوان مقصد در نظر گرفته شده بود براي من دوست داشتني بود. چون يكي از بهترين مسافرت هايي كه قبلا داشتم همونجا بود و من با تصور زيبايي كه از اون جا پيدا كرده بودم واقعا خوشحال بودم از اينكه دوباره همون خاطرات و شايد بهتر به وقوع بپيونده. خيلي وقت بود كه دايي رو نديده بودم. نهايتا يك بار در طول ماه اگر مي توانستيم همديگر را ببينيم كه آن هم به خاطر جلسه اي بود كه در يك مكان مشخص برگزار مي شد و آن جا هم بيشتر خاله ها و دايي ها جمع مي شدند تا با هم ديد و بازديدي داشته باشند و اين رشته مراودات يكباره از هم نپاشه. به خصوص از وقتي كه پدربزرگ و مادربزرگ فوت كرده بودند رفت و امدها تنها به مناسبت هاي جشن و عروسي يا اعياد مهم محصور می شد و دايي متصدي برگزاري اين جلسات و تهيه مكاني جهت تشكيل ان شده بود. همان يك روز در ماه هم شايد خيلي ها نمي امدند. اما بهتر از هيچي بود. بالاخره براي كساني كه حوصله شان سر رفته بود و مي خواستند سفره دلشان را براي ديگري باز كنند فرصت خوبي بود. داشتم مي گفتم كه دايي رو خيلي وقت بود كه نديده بودم و وقتي شنيدم كه اين سفر رو تدارك ديده خيلي خوشحال شدم. خیلی وقت بود که مسافرت نرفته بودم و روزهای عید هم برایم یکنواخت و ملال اور شده بود. به همین خاطر دوست داشتم از عمق وجود از دایی تشكر كنم. اما سعي كردم خوشحاليم رو كنترل كنم. هر چه بود در درونم بود و جز خودم كسي باخبر نبود. البته خواهرم تنها كسي بود كه مي دانست من چقدر از شنيدن خبر سفر خوشحال شدم. همين مرا واداشت تا بعد از مدت ها از دايي يك احوالپرسي بكنم. موبايل را برداشتم و برايش يك پیام فرستادم. او مرا نشناخته بود و من نيز دوست نداشتم خود را بشناسانم. مي دانستم كه با پيگيري شماره من بالاخره مرا خواهد شناخت اما خودم دوست نداشتم آشنايي بدهم. حس مي كردم اينطور راحت تر مي توانم با او حرف بزنم. آن شب هم به پايان رسيد. هر چند پيش از انكه من بتوانم از ناشناس بودنم سوء استفاده كنم او مرا شناخت. صبح كه شد منتظر بودم كه خاله زنگ بزند و از آنچه بايد براي سفر آماده كنيم خبر بدهد. تمام كارهاي عقب مانده ام را انجام دادم تا برای سفر دغدغه ای نداشته باشم. هر چه از لباس كثيف داشتم با دست شستم و كلي با ذوق و شوق بدون اينكه اتوي آن ها به هم بخورد روي بند رخت مقابل نور خورشيد پهن كردم تا فردا صبح براي سفر آماده باشند. چيز ديگري باقي نمانده بود جز اينكه تلفن به صدادرآيد. نتوانستم طاقت بياورم. گوشي را برداشتم و شماره خاله را گرفتم. - خاله سلام. خوبي؟ پس چي شد اين سفر؟ - سلام خاله جون. سفر اونجايي كه گفتم نيست. خونه روستايي داييه. دايي گفته من فقط نهارشو تقبل مي كنم بقيه هم خودشون بيان. - يعني چي مگه شما نگفتي كه قراره ماشين بگيرن همگي با هم بريم. - نه. فكر نمي كنم جمعيت اونقدر باشن كه بتونيم ماشين بگيريم. هر كس بخواد با ماشين خودش ميره. اونجايي هم كه گفتم ميريم بايد از قبل نوبت می گرفتیم شايد بعد از عيد رفتيم. - خوب خاله دستت درد نكنه. خداحافظ بغض گلويم را مي فشرد. گوشي را كه گذاشتم تنها اشك بود كه از چشمان من سرازير مي شد و هر بار که به فکر آن اشتیاق بچه گانه ام می افتادم شدت گریه امانم نمی داد.


ارسال توسط نــاهـــــیــد
وقتی به دست دشمن گرفتار آمد او را در سلولی زندانی کردند. از نگاه های تحقیر آمیز و برخوردهای خشن زندانبانان فهمید که روز بعد اعدام خواهد شد. داستان را از زبان راوی اصلی آن بشنوید: ” اطمینان داشتم که مرا خواهند کشت. به همین خاطر خیلی ناراحت و عصبی بودم. جیب هایم را گشتم تا شاید سیگاری از بازرسی آنان در امان مانده باشد. یک نخ سیگار یافتم و چون دست هایم می لرزید آن را به دشواری میان لبهایم نهادم. اما کبریت نداشتم، آنها قوطی کبریتم را گرفته بودند. از میان میله های سلول به زندانبانم نگریستم. نگاهش از نگاهم گریزان بود، چون معمولاً کسی به مرده نگاه نمی کند. به صدا درآمدم و گفتم: ببخشید، کبریت خدمتتان هست؟ نگاهم کرد، شانه هایش را بالا انداخت و برای روشن کردن سیگار به من نزدیک شد.کبریت را که روشن کرد چشمانش ناخواسته به چشمانم دوخته شد. در این لحظه، من لبخند زدم. نمی دانم چه دلیلی داشت. شاید ناشی از حالت عصبی ام بود. شاید هم به خاطر این بود که وقتی آدم خیلی به کسی نزدیک می شود لبخند نزدن کار مشکلی بنظر می رسد. به هر ترتیب، لبخند زدم در آن لحظه، انگار جرقه ای میان قلب های ما، میان دو روح انسانی، زده شد و می دانم که نمی خواست، اما لبخند من از لای میله های زندان عبور کرد و لبخندی روی لب های او پدید آورد. او سیگارم را روشن کرد اما دور نشد. مستقیماً به چشمان من می نگریست و همچنان لبخند می زد.من نیز با لبخند به او جواب می دادم، اما حالا به او به عنوان یک انسان و نه یک زندانبان می نگریستم. نگاه های او نیز بعد تازه ای بخود گرفته بود. او پرسید: ببینم، بچه داری؟ “بله دارم، ایناهاشون، ایناهاشون” کیفم را درآوردم و با دست های لرزان دنبال عکس خانواده ام گشتم. او نیز عکس بچه های خود را به من نشان داد و درباره امیدها و نقشه هایی که برای آنان کشیده بود، صحبت کرد. اشک در چشمانم حلقه زد. به او گفتم ترسم از این است که دیگر بچه هایم را نبینم و شاهد بزرگ شدن آنان نباشم. چشمان او نیز پر از اشک شد. بناگاه بی آنکه کلمه ای بر زبان بیاورد، قفل سلولم را باز کرد و مرا به آرامی بیرون برد. سپس، مرا از طریق راه های مخفی، از زندان و بعداً از شهر خارج کرد. آنجا، در بیرون شهر مرا رها ساخت و باز بدون اینکه کلمه ای بر زبان جاری سازد به شهر بازگشت. زندگیم را با یک لبخند باز یافتم (((“آنتوان دوسنت اگزوپر”)))


تاریخ: چهار شنبه 2 مرداد 1392برچسب:داستانک,داستان کوتاه,داستان,حکایت,
ارسال توسط نــاهـــــیــد
دخترک چهارزانو گوشه اتاق نشسته بود . آن اتاق صورتی با آن همه عروسک های ریز ودرشت سرگرمش نمی کرد.خرس قهوه ای کوچکش را پرت کرد و بلند شد .از اتاق بیرون آمد . مادرش ، مشغول دیدن سریال محبوبش بود. پدر ، کارهای شرکت را با لپ تاپ انجام میداد . خواهرش هم که درس داشت . اجازه بیرون رفتن از خانه را نداشت .به سوی اتاق بازگشت رفت کنار پنجره ..کوچه ، خالی ... آسمان ،آبی ... هوا ، سرد +کاش فردا برف بیاد ... اونوقت مامان میذاره برف بازی کنم! غرق تماشای رهگذر های خیابان بود ناگهان همه جا تاریک شد! برق رفت ! ترسید .به سرعت از اتاق خارج شد. -نترس دخترم برق رفت عزیزم دقایقی بعد همه دور میز کوچکی که روی آن چند شمع بود جمع شدند. همه نگران از این اتفاق! -کی برق میاد مامان؟ درس دارم -اهه کارام مونده هنوز -جای حساس فیلم بودا ! دخترک اما خوشحال بود . نفس های گرم مادرش که توی صورتش میخورد به او احساس آرامش میداد. همه دور هم!کنار هم!برق عجب چیز بدیست!خداکند دیگر به خانه ی ما نیاید! دقایقی گذشت .. خیلی زود برق آمد .. هرکس به گوشی ای گریخت. دخترک اما تنها و غمگین دست عروسکش را گرفته بود کنار همان میز کوچک که حالا خالی بود. شب آمد و رفت ..صبح نیز هم ..ظهر همه بدجور درگیر کارها بودند . عصر جنازه ی دختری کوچک ، برق گرفته و یخزده کنار کنتور برق بود! جیغ های مادر ، شوکه شدن خواهر ، پدر مضطرب و پریشان ساعاتی بعد جسم سرد کودک توی سردخانه تنها بود ... روحش اما در آسمان ها پرواز میکرد. آرزویش براورده شد همه اعضای خانه پنجشنبه ها فارغ از کارو درس و دلمشغولی دور قبر کوچک جمع می شدند. مادری بغض کرده ، خواهری با چشمان خیس و پف کرده ، پدری که میخواست اشک هایش مرئی نشوند و کودک که لبخند میزد با آن عروسک کوچک و دوستان جدیدش!


ارسال توسط نــاهـــــیــد
ارسال توسط نــاهـــــیــد
ارسال توسط نــاهـــــیــد

به پایین نگاهی انداخت، تا زمین فاصله زیادی داشت. نا امیدی، تمامی وجودش را فرا گرفته بود و هیچ چیز نمیتوانست او را بیش ازاین پایبند زندگی کند. حتی آواز دلنشین پرندگان هم که روزی روحش را جلا میداد، به نظرش گوش خراش میامد. آفتاب سوزان اواخر مرداد بر تنش میتابید و باد کم رمق و گرمی دنباله های بادبادکی را که بین شاخه های درخت گیر کرده بود تکان میداد. میدانست وقتی به سطح پیاده رو بیافتد دیگر زنده نخواهد بود. تصمیمش را گرفته بود نمیدانست بعد از مرگش چه خواهد شد و برایش هم اهمیتی نداشت. فقط به رهایی می اندیشید دلش میخواست هر چه زودتر خود را از این زندگی لعنتی خلاص کند. آنقدر برای ادامه زندگی بی انگیزه بود که به راحتی بر ترس خود از مرگ غلبه کرده بود. رنگش کاملا زرد شده بود و حال خوشی نداشت. دوستانش با نگرانی به او خیره شده بودند ولی هیچکدام برای منصرف کردنش حرفی نمیزدند چون میدانستند او خسته تر از آن است که بتوان برای نجاتش کاری کرد. برای آخرین بار به آسمان نگاه کرد و نفس عمیقی کشید وچشمانش را بست ولی ناگهان آنها را گشود و خود را پرتاب کرد. درهنگام سقوط به بالا نگاه کرد و آخرین چیزی که دید چشمان بادبادک بود که با حسرت به او خیره شده بودند. پیرمرد رفتگر در حالی که برگهای زرد رنگ چنار را از پیاده رو جارو میکرد زیرلب گفت: " واقعا چرا برگها وسط تابستون زرد میشن و میریزن؟ "




ارسال توسط نــاهـــــیــد
جلوی دبیرستان منتظر بودم تا خواهرم فاطی بیایید. یک ساعت قبل بشدت برف می‌بارید ولی حالا خورشید بود که باز حکمرانی آسمان را در دست گرفته بود. عاشق درخشش خورشید بعد از بارش برف بودم ولی سه ماهی می شد که دیگر از هیچ چیزی لذت نمی‌بردم تو این مدت آن کابوس شوم یک لحظه هم رهایم نکرده بود. ــــ مَصی کجایی؟ فاطی بود با عصبانیت گفتم: خودت کجایی؟ خنده شیرینی کرد و به بوتیکی که بین دبیرستان ما و دبیرستان فنی حرفه ای که خودش در آن تحصیل می کرد اشاره کرد و گفت: نمی‌دونی چه لباسایی آوردن یه مانتوی قشنگ دیدم رفتم قیمتش کردم. نگاهی سرزنش آمیزی به فاطی کردم و گفتم: راه بیفد بریم. چند متری بیشتر نرفته بودیم که جمله یاخدای فاطی بدنم را لرزاند هر وقت اتفاق بد و ناگواری می‍افتاد فاطی می‌گفت یاخدا. با نگرانی پرسیدم: چی شده؟ نگاهی به من انداخت و گفت: یه پسر دنبالمونه. انگار یک سطل آب یخ ریختند روی سرم بی‌درنگ سرم را برگرداندم راست می‌گفت یکی دنبالمون بود. رو به فاطی کردم و پرسیدم:دنبال توئه یا من؟ فاطی با اضطراب جواب داد: تو. فاطی در این موارد اصلا اشتباه نمی‌کرد به قول خودش پسرها را بزرگ کرده بود. بی‌معطلی برگشتم و به طرف پسر رفتم. جلوی پسر ایستادم و و گفتم: آقای محترم لطفا دنبال ما نیایین.پسر با لبخند گفت: خانوم من از اون پسرا نیستم که سر هر پیچی........حرفش را بریدم و گفتم: برام مهم نیست شما چه‌جور پسری هستید لطفا برگردیدن. (((( متن کامل داستان را در ادامه مطلب دنبال کنید ))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
پسری جوان از کنار دختری که مانتوی سیری پوشیده و روسری که انگار مال خواهر کوچیکه اش بو د را به سر داشت و طناب قلاده سگی در دستش بود گذشت. پسر با چشمهایش سر تا پای دختر را خورد و متلکی آب دار به او انداخت ولی دختربدون کوچکترین واکنشی همچنان چشم به پسری که درون مزدای شرابی رنگی که کنار خیابان پارک کرده بود داشت. پسر از خودرو پیاده شد و دختر برای جلب توجه او دستی به سر سگش کشید و با ادا گفت: عجیجم داری لوش میشاااا پشرک شیطون. ولی پسر نه صدای او را می شنید نه او را می دید تمام فکر ذکرش پیش دختری بود که در فست فود شیک داشت پیتزا می خورد و موهای بلوند و پرپشتش از پشت و جلو روسریش بیرون ریخته بود. دختر حتی مزه پیتزا را هم حس نمی کرد همش دنبال فرصتی بود که به گارسون خوشتیپ و خوشگل که موهای پریشان و مشکیش بر پیشانیش ریخته بود و جذابیتش را دو چندان کرده بود نخ دهد. دختر الکی موبایل سامسونگ گالکسیش را از کیف چرمیش که از پوست خالص شتر مرغ دوخته شده بود در آورد و شروع کرد به صحبت کردن تا بلکه توجه گارسون جذاب را به خود جلب کند. دختر مو بلوند وقتی دید گارسون به طرفش میاید از خوشحالی داشت غش می کرد گارسون با لبخند گفت:خانوم اگه میل ندارید برش دارم؟ دختر چیزی نگفت. گارسون خوشتیپ پیتزای دست نخورده را برداشت و در حالی که به طرف آشپزخانه می رفت تمام هوش حواسش پیش خواهر چهار ساله مریضش و هشت میلیون پول عملش بود


ارسال توسط نــاهـــــیــد
ارسال توسط نــاهـــــیــد
فردا روز عمليات ماست.مرگرو خيلي راحت ميتونيم حس كنيم.همه ي بچه ها ميدونن اين اخر خطه.اتيشي كه فردا توش پا ميذاريم اگه خدام بخواد گلستون نميشه.من كه مردم برام گريه نكني!من تحمل ديدن اشكاي تورو ندارم.من جونمو دادم تا تو گريه نكني.راستي تو اخرين نامت گفتي كه حامله اي! حالا كه حامله اي ديگه اصلا نبايد گريه كني.ي وقت كوچولومون ناراحت ميشه...قربونش برم...اگر پسر شد اسمشو بذار سيامك اگه دختر شد اسمشو بذار شيرين,وقتي هم بزرگ شد اگه پرسيد بابام واسه چي جونشو داد بهش بگو واسه اينكه تو بتوني ازاد باشي,براي اينكه هرجوري خواستي بگردي,واسه اين اينكه هرچي خواستي بتوني بگي.اصلا ما واسه همين انقلاب كرديم ديگه...واسه ازادي!وگرنه حكومت شاه چه ايراد ديگه اي داشت؟ ((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
آخرین مطالب