دهـکــده ادبـیــات پـاســارگــاد
به وبلاگ خودتون خوش آمدید امیدوارم لحظات خوبی را سپری کنید
سارا روي ميزش نشسته بودو مثل هميشه مشغول نقاشي كشيدن بود.معلم درحال ديدن مشق هاي بچه ها بود.وقتي به ميز سارا رسيد گفت:سارا مشق هاتو رو ميز بذار سارا دست از نقاشي كشيد سرش را پايين انداخت و گفت:ننوشتم . معلم كه از تكليف نداشتن سارا عصباني شده بود از او خواست تا دفتر مشقش را روي ميز بگذارد سارا دفتر را از توي كيفش در آورد و به معلم داد.معلم دفتررا باز كرد,ورق زد و ورق زدو روي اخرين برگ سفيد دفتر سارا براي پدرو مادر او دعوتنامه نوشت. فرداي ان روز سارا بازهم بدون مشق به مدرسه رفت.وقتي معلم به سارا رسيد,سارا دوباره سرش را پايين انداخت و گفت : ننوشتم معلم دفتر را برداشت و به نامه نگاه كرد حتي امضا هم نشده بود ! معلم گفت : بعد از زنگ وايسا زنگ كه خورد همه ي بچه ها بيرون رفتند سارا به سمت ميز معلم رفت معلم با عصبانيت به سارا گفت:چرا مشقاتو نمينويسي؟چرا پدرو مادرت مدرسه نميان؟چه پدرو مادر بي خيالي داري تو...وسارا تنها چشم هايش را به زمين دوخته بود معلم سرش داد كشيد : چرا جواب نميدي؟ سارا با بغض گفت : اگر پدرو مادرم نمرده بودند , اگر مجبور نبودم تا پيش خاله و شوهر خالم زندگي كنم ... اگر خالم مريض نبود ... اگرشوهر خالم معتاد نبود ... اگر مجبورم نميكردند سر خيابون گدايي كنم ... شايد مشقامو مينوشتم . چشمای معلم پراز اشک شد ؛ سرش را پايين انداخت و آرام گفت : برو بيرون سارا . . . !


ارسال توسط نــاهـــــیــد
اسمش سارا بود دخترکی ظریف با موهای خرمایی ؛ دست هایش نازک تر از ساقه های گل بود . ابروانش هم مانند تیری قلب هر بیننده ای را می شکافت و چشم هایش نیز آدم را محو تماشایش می کرد ؛ روزها میگذشت و من لحظه ای نمی توانستم بدون او سپری کنم.لحظه هایی که دیگر مثل طلا برایم ارزشمند شده بود. یک هفته ای شده بود که به قول خودش به مسافرت رفته بود.روز ها سخت تر از ایام مدرسه و ایام مدرسه سخت تر از روزها میگذشت.... ظهر بود و هوا گرم ؛آفتاب سوزان به جوانه عشق من همواره می تابید ولی رشد این جوانه سوسوی چراغ دلم را کم رنگ تر میکرد فکر میکنم اولین جمعه ای بود که به بیرون نمی رفتم وحال خودم را هم نداشتم و خدا را شکر کاناپه وزن من را تحمل میکرد. در حال دیدن اخبار بودم که ناگهان تصویر فردی را دیدم که همیشه جلوی چشمانم بود ولی من او را نمی شناختم بعد از کمی جستجو دنبال سارا او را در یکی از زندان های شهر تهران به راحتی پیدا کردم و تقاضای ملاقات کردم دو سه باری دست رد به سینه ام زدند ولی بعد از یک هفته توانستم او را ببینم خیلی سوال ها داشتم که مثل خوره روحم را میخورد ولی فقط دوست داشتم بدانم که صورت او هم مثل صورت من شکسته شده؟ صدای قدم هایم مدام در گوشهایم انعکاس و انعکاس میکرد.در را باز کردم چهره اش دیگر من را متحیر نمیکرد ! بدون سلام گوشی را برداشتم و آهسته گفتم:واقعیت داره؟ ناگهان صدای خنده اش زندان را پراز چشم های متحیر کرد من هم خنده ام گرفت ؛ نه به خنده های فریبنده اش!! من فقط به گرگی میخندیدم که مثل کارتون ها به ببره ای میخندید؛ به بره ای زخم خورده !!!


ارسال توسط نــاهـــــیــد
صدای نفس هایش تنها صدایی بود که شنیده می شد اما کسی نمی شنید.با زحمت دستهایش را در جیب بغل کتش کرد و بسته قرص را بیرون آورد.درش را باز کرد و یکی برداشت.اما از دستش روی میز افتاد. تلفن زنگ خورد. دستش را دراز کرد تا تلفن را بردارد اما دستش به تنگ ماهی خورد و ماهی به زمین افتاد و تنگ شکست.ماهی کوچک روی زمین تقلا می کرد و دست مرد به تلفن نمی رسید. صدای نفس هایش با دهان بسته و دهان باز و نفس های بی صدای ماهی یکی شده بود. گربه کوچک از گوشه ی اتاق پرید و ماهی را به دهان گرفت. مرد با تلاش بسیار از جایش بلند شد و گوشه ی میز را گرفت.تلفن زنگ می خورد و زنگ می خورد.مرد تعادلش را از دست داد و روی گربه افتاد. فضای اتاق از جیغ گربه پر شد.ماهی از دهانش افتاد و با تلاشی دوباره آن را به دهان گرفت.زنگ تلفن ول کن نبود.اکنون صدای نفس های مرد و ناله ی خفیف گربه و دهان باز ماهی آهنگ اتاق بود و مرد هرچه زودتر می خواست تلفن قطع شود اما هم چنان و هم چنان زنگ می خورد.اندکی بعد نه صدای نفس های مرد بود و نه صدای ناله های گربه و نه دهان باز ماهی.عنکبوتی قرص را از روی میز به دوش کشید. در حال رفتن به لانه بود و در فکر این که چه غذای لذیذی گیرش آمده!تنها صدای بوق ممتد تلفن در اتاق به گوش می رسید و به گوش نمی رسید.... ‍


ارسال توسط نــاهـــــیــد
یک وقت هایی فکر میکنم مرد بودن چقدر می تواند غمگین باشد. هیچ کس از دنیای مردانه نمی گوید. هیچ کس از حقوق مردان دفاع نمیکند. هیچ انجمنی با پسوند «… مردان» خاص نمیشود. مرد ها نمادی مثل رنگ صورتی ندارند. این روزها همه یک بلند گو دست گرفته اند و از حقوق و دردها و دنیای زنان می گویند. در حالی که حق و درد و دنیای هر زنی یکی از همین مردها است. یکی از همین مردهایی که دوستمان دارند. وقتی میخواهند حرف خاصی بزنند هول می شوند. حتی همان مرد هایی که دوستمان داشتند ولی رفتند… یکی از همین مرد های همیشه خسته. از همین هایی که از 18 سالگی دویدن را شروع میکنند. و مدام باید عقب باشند. مدام باید حرص رسیدن به چیزی را بخورند. سربازی، کار، در آمد، تحصیل… همه از مرد ها همه توقعی دارند. باید تحصیل کرده باشند. پولدار، خوشتیپ، قد بلند، خوش اخلاق، قوی… و خدا نکند یکی از اینها نباشند…((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
امروز روز دادگاه بود ومنصور ميتونست از همسرش جدا بشه.منصور با خودش زمزمه كرد چه دنياي عجيبي دنیای ما. يك روز به خاطر ازدواج با ژاله سر از پا نمي شناختم وامرو به خاطر طلاقش خوشحالم. ژاله و منصور 8 سال دوران كودكي رو با هم سپري كرده بودند.انها همسايه ديوار به ديوار يگديگر بودند ولي به خاطر ورشكسته شدن پدر ژاله، پدر ژاله خونشونو فروخت تا بديهي هاشو و بده بعد هم آنها رفتند به شهر خودشون.بعد از رفتن انها منصور چند ماه افسرده شد. منصور بهترين همبازي خودشو از دست داده بود. 7سال از اون روز گذشت منصور وارد دانشگاه حقوق شد. دو سه روز بود که برف سنگيني داشت مي باريد منصور كنار پنچره دانشگاه ايستا ده بود و به دانشجوياني كه زير برف تند تند به طرف در ورودی دانشگاه مي آمدند نگاه مي كرد. منصور در حالي كه داشت به بيرون نگاه مي كرد يك آن خشكش زد ژاله داشت وارد دانشگاه مي شد. منصور زود خودشو به در ورودي رساند و ژاله وارد شده نشده بهش سلام كرد ژاله با ديدن منصور با صدا گفت: خداي من منصور خودتي.بعد سكوتي ميانشان حكم فرما شد منصور سكوت رو شكست و گفت : ورودي جديدي ژاله هم سرشو به علامت تائيد تكان داد.منصور و ژاله بعد از7 سال دقايقي باهم حرف زدند و وقتي از هم جدا شدند درخت دوستي كه از قديم ميانشون بود بيدار شد((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
نزديك عصر بود و هوا رو به تاريكي مي رفت و من به كفشي فكر مي كردم كه قرار بود بخرم. ولي نمي دانستم آيا پول قلكم كافي است يا نه؟ به طرف طاقچه رفتم و قلكم را برداشتم و محكم به زمين كوباندم. پول هاي زيادي دراتاق پخش شد كه به نظر براي خريدن كفش كافي مي آمد. با عجله به طرف مادر رفتم و با هم به مغازه كفش فروشي رفتيم و كفش مورد نظر را خريديم. بعد از فوت پدر وضع مالي خوبي نداشتيم و مادر با سختي خرج زندگي را تامين مي كرد؛ خيلي خوشحال بودم چون از مسخره كردن دوستانم از كفش پاره ام خلاص شده بودم؛ در راه برگشت به خانه ناگهان چشمم به پارچه اي افتاد كه با خط درشت روي آن نوشته شده بود "بياييد شاديهايمان را تقسيم كنيم جشن عاطفه ها مبارك" يادم افتاد امروز جشن عاطفه هاست ؛ خيلي دلم مي خواست من هم به نوبه خودم دراين جشن سهمي داشته باشم ؛ بالاخره پس از كلي كلنجار با خودم تصميم گرفتم كفشهاي جديدم را هديه كنم ؛ سخت بود ولي خودم را راضي كردم ؛ از اين كارخيلي خوشحال بودم و در پوست خود نمي گنجيدم ؛ آن را كادو كردم و روي آن برگه اي نوشتم و چسباندم "تقديم به تو دوست عزيز" و به طرف پايگاه جشن عاطفه ها راه افتادم ؛ چند روز بيشتر به بازگشايي مدارس نمانده بود و من در حياط نشسته بودم به آسمان آبي نگاه مي كردم ؛ ناگهان زنگ در به صدا درآمد پستچي بود، بسته اي كادو شده به من داد ورفت ؛ با تعجب به آن نگاه كردم روي آن نوشته اي آشنا ديدم در آن را باز كردم چشمم به كفشي افتاد كه خودم خريده بودم و به جشن عاطفه ها هديه كرده بودم


ارسال توسط نــاهـــــیــد
یکی بود یکی نبود تو یکی از شهر های ایران دو تا عاشقی بودند که مدت ها بود که با هم دوست شده بودند و میخواستندکه با هم ازدواج کنند .. و اون دوتا طوری عاشق هم شده بودند که همه آن ها رو لیلی و مجعنون میخواندد و عشق آن ها فرا گیر شده بود . پدر و مادر این دوتا که فهمیدندند این دوتا خیلی عاشق هم هستند و خیلی هم دوست دارند تصمیم گرفتند که این دو تا رو به هم برسونند تا دوتایشون خئوشبخت شوند و زندگی خوبی را شروع کنند . اما قبل از این که برن مراسم خواستگاری بابای پسر به دلیل کاری مجبور شد که از اون شهر بره و خانوادش هم با خودش برد اما پسره هر چند روز یه بار راه طولانی را می آمد تا به عشق خود سر بزنه .انقدر عاشق هم بودن که اگه هم نمیدیدند دیونه میشدند .((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
ديرم شده بود.سريعا لباس هايم را پوشيدم وخودم را به سرخيابان رساندم.خيلي منتظر تاكسي شدم.بالاخره ماشيني نگه داشت وسوار آن شدم و به طرف محل كارم به راه افتادم.طبق عادت قبلي تاسوار شدم در كيفم راباز كردم تاكيف پولم را براي دادن كرايه در بياورم .چشمتان روز بد نبينه!فكر مي كنيد چه اتفاقي افتاده بود؟خدا به هيچكس نصيب نكنه.انگار آسمان باز شد واز اون بالا آبسرد تو سر من ريختند.هي خودم را سرزنش مي كردم!حواست كجاست ؟اول فكر كردم اشتباه مي كنم .وقتي كيفم را خوب گشتم ديدم بله نيست!واقعا نيست! كيف پولم نبود!يكبار ديگه بادقت گشتم نبود كه نبود. تازه يادم افتاد ديروزكه از ماشين پياده شدم اون را در نايلوني كه دستم بود گذاشتم وخلاصه اينكه هيچ پولي دركيف من نبود.مانده بودم به راننده چي بگويم.شما بوديد چكار مي كرديد؟ شايد اون فكر مي كرد من دارم دروغ مي گويم وچون مي خواهم پولش راندهم اين حرف را مي گويم.شايد هم وسط راه من راپياده مي كرد ومي گفت خودت برو. همين كه كيفم را مي گشتم چشمم به چيز جالبي افتاد كه فكري به نظرم رسيد. بهترين شانسي كه اوردم اين بود كه عابر بانكم در كيف پولم نبود. آب دهانم را قورت دادم وباخجالت به راننده گفتم: ببخشيد من كيف پولم راجا گذاشتم .مردم وزنده شدم تااين جمله راگفتم . راننده من را از آينه ماشين نگاهي كردو پس از چند دقيقه سكوت گفت:اشكال نداره خانم اصلاقابل شما رانداره. گفتم:اگه امكان داره بانكي ديديد نگه داريد تا من از عابرم پول بگيرم.راننده گفت :خانم من كه گفتم قابل شما را نداره مهمان من. گفتم:نه!نه!ناراحت مي شوم.بالاخره راننده بانكي نگه داشت و از عابرم پول گرفتم وپولش را دادم . راستي اگه اين اتفاق براي شما مي افتاد چكار مي كرديد؟من توصيه مي كنم اول حواستون را جمع كنيد تا كيف پول تون را جا نگذاريد.بعد از آن هم توصيه مي كنم در جاهايي از كيفتان غير كيف پولتان پولي را براي روز مبادا بگذاريد


ارسال توسط نــاهـــــیــد
یکی بو یکی نبود مثل تموم قصه های بچه ها میخوام از کسی بگم که تو خونش جون مردی بود .روزی روزگاری پسرک خوشکل و رشیدی از کوچه های عاشقی میگذشت که یکدفعه نگاهش به سوی دختری که کنار خانه ای ایستاده بود نشانه رفت و بعد سریع نگاه خود را از روی دختر بگرداند ولی نمیدونست چرا یه حس عجیبی پیدا کرده بود و دست و پاش شروع کرد به لرزیدن انگار یه حسی از درون بهش میگفت که به دختر نگاه کن دوباره ولی دختر دیگه پیدا نبود پسرک این را دانست که به خانه رفته است و باز هم این حادثه چند بار دیگه تکرار شد و دختر و پسر با یک دیگر چشم تو چشم شدن که انگار یه حس که امروزی ها بهش میگن عشق در نگاه بین آنها به وجود آمده بود پسرک بعد از یک ماه این جرات به خودش داد و نزدیک دختر شد و شماره خودش که بروی یک برگه نوشته بود به دختر داد‎((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید ))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد

سمیرا پرسید چیه خوشحالی پریسا؟ پریسا سرش را پایین انداخت ، به ناخن هایش نگاه کرد و با لحن بي تفاوتي گفت هيچي سمیرا روی صندلی کنار میز مطالعه نشست و کنترل تلويزیون را برداشت ‹که هیچی ... باشه مام که هویج پخته... آخرش که مجبوری بگی› وانمود کرد دارد کانال تلوزیون را عوض می کند و زیر چشمی به پریسا که هنوز با لبخند به گوشه ی ناخن هایش ور می رفت نگاه کرد گفت : باااااشه. اصلا شما هیچ وقت هیچی نگو . به جاش من تا دلت بخواد تعریفی دارم. منتظر به پریسا زل زد. پریسا با همان لبخند کمرنگ مرموزش از جا بلند شد. بی توجه به سمیرا یا صحنه ی تعقیب و گریزی که از تلویزیون پخش می شد رفت سراغ کشوی پایین تختش.وسایل در هم ریخته ی توی کشو را کمی جابجا کرد - ببینم تو ست مانیکور منو ندیدی - ست مانیکور؟؟ به به پریسا خانم ...خبریه ؟ بلند شد تا جعبه را که می دانست از دوماه پیش که از کنار شوفاژ جمعش کرده بود و گذاشته بود توی کمد پشت آینه پریسا سراغش نرفته بیاورد. همین طور که سعی می کرد پوست بیرون زده ی گوشه ی ناخن اش را با دندان جدا کند با بی خیالی گفت : تو هم که همیشه رو موج بادا بادا مبارک بادی. می خوام ریشه های اینارو بگیرم از صبح اعصابم رو خورد کرده اند.(((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید)))))



ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
آخرین مطالب