خورشید با تمام توان خودش روی پیکرش میتابید.....از گوشه چشم نگاهی به حیاط همسایه کرد.دختری7-6 ساله که همیشه شنیده بود او را " ایرسا " صدا می زنند ، به شمعدانی های خانه آب میداد.وزیر لب آهنگی را زمزمه میکرد..صدای جیک جیک گنجشک ها و شرشر آب با هم آمیخته وفضای طرب انگیزی ایجاد میکرد. چک چک آب کولر داخل حیاط ردی را روی موزاییک ها به جا میگذاشت... دورتا دور حیاط پوشیده از گل های رز وشمعدانی بود که در میان سبزی های صاحب خانه کاشته شده بودند.... و دستشویی کنار حیاط....که انگار یادشان رفته بود برایش شیشه بگذارند. دخترک پشت اش به اوبود.با نگاهی ریزبینانه به او نگاه کرد...موهایی که با روبان هایی سبز دوطرفه بافته شده بودند و شلوارک نارنجی تنگ وکوتاه و پیراهن چین چینی آبی.... .ایرسا شیلنگ آب را روی پاهایش گرفت...و بعد آن را بست..و چند لحضه بعد به ناپدید شد.... حوصله اش سر رفته بود ...هر روز میامد واین حیاط را تماشا می کرد.اما جز منظره های تکراری چیزی نصیب اش نمیشد..سرش را بالا گرفت وبه گنجشک های روی تیر برق روبرویی خیره شد....که پاهایشان را نوبتی بالا و پایین میکردند...کاش چند تا از آن ها مال او بودند ...آنوقت.... با صدای گریه ای به خودش آمد((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید))))
روی تکه کاغذی نوشت مرگ پایان خوشی است اگر که زندگی برایت بدتر از جهنم باشد.تیغ را محکم بین انگشتانش فشار داد و روی شاهرگش گذاشت .چشمانش را ارام بست و زیر لب شروع به شمارش کرد.
یک
دو
سه
مادر ببخش و خون فواره زد بر روی کاشی های سفید حمام.ناگهان از خواب پرید.ترسیده بود و نفس نفس میزد .گلویش هم کاملا خشک شده بود .به سمت آشپزخانه دوید و بطری آب را تا انتها سر کشید.هنوز قلبش به سان گنجشک میتپید . با خودش گفت عجب خوابی دیدما پوووووووف .جون دادن هم عجب دردی داره خوب شد به خاطر یه خیانت همچین کاری و با زندگیم نکردم
لباس هایش را پوشید و به سمت خانه ی نامزدش حرکت کرد .باید کارش را یکسره میکرد .همچین زن گستاخ و بی حیایی به درد او نمیخورد .
خیابان ها ی شهر کاملا خلوت بودند اسمان به رنگ طوسی در آمده بود و سکوت و غم از آسمان میبارید.حس وحشت به تمام سلول های خاکستری مغزش منتقل شده بود دست و پاهایش کمی می لرزیدند .(((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید)))))
ادامه مطلب...
تاریخ: پنج شنبه 23 خرداد 1392برچسب:داستانک , داستان کوتاه , داستان آموزنده , داستان احساسی , داستان آنلاین , داستان جدید , سرگذشت , خاطره,
ارسال توسط نــاهـــــیــد
به نام خدای بی همتا
تابستون بود و هوا بسیار خوب و دلچسب
من هم طبق معمول همه تابستونا همه وسایلمو جمع کردم و رفتم خونه مادر جون برای چند روز بمونم .
همسایه مادر جون اینا یک دختر به سن و سال من داشت و ما همیشه باهم همبازی بودیم.
یک روز از این روزها که خونه مادر جون بودم در خونه زده شد میدونستم طبق معمول باید دوستم فرزانه باشه که اومده دنبالم بریم توی کوچه
رفتم در و باز کردم و با فرزانه روبه رو شدم ،او به من گفت: با بچه محل های دوتا کوچه اون ور تر قرار بازی گذاشته بیام بریم اونجا
منم از مادر جون اجازه گرفتمو همراه او شدم .
تا اون موقعه آن بچه هارو ندیده بودم کم کم بعد از چند دقیقه با هم صمیمی شدیم و قرار شد بازی وسطی انجام بدیم که یهو زهرا گفت: بچه ها یه خونه نیمه ساخته اینجا هستش که هیچ کس پاشو اونجا نمی زاره می گن اونجا جن داره وقتی گفت جن یاد همکلاسی هام افتادم که همیشه در حال حرف زدن و داستان گفتن از جن بودند و باعث وحشت من از این موجود می شدند
نمی دونم چرا اون روز یهو شجاع شدم و یهو پریدم وسط وگفتم :
جن کجا بود .....اینا خرافاته می خوای برم تو اون خونه ثابت کنم بهت ؟((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید))))
ادامه مطلب...
تاریخ: چهار شنبه 22 خرداد 1392برچسب:داستانک , داستان کوتاه , داستان آموزنده , داستان احساسی , داستان آنلاین , داستان جدید , سرگذشت , خاطره,
ارسال توسط نــاهـــــیــد
تاریک بود و اگر آن چند چراغ فکستنی هم توی خیابان نبود؛نمی شد آدم هاش را دید.از خش خش تند برگ های زیر پایشان می فهمیدی چه اندازه سرد است.
لحظه ای بعد تنها دو نفر مانده بود وبادی که با آنها سر ستیز داشت و برگ های سیاهش را با نیرویی عجیب روی سرو تن آنها می زد.آنها هیچ حرفی میانشان نبود؛ دو متحرک بودند که هر کدام به جهتی دیگر اما باهم چشم دوخته بودند.یکی شان خیلی سردش شده بود وهی دستهاش را جلوی دهانش می گرفت و بعد در باد تکانشان می داد؛ اما نمی گذاشت قدم هاش از دیگری جا بماند. توی آن گرد وغبار ومه ای که می آمد و می رفت گاهی گمش می کرد؛ آنگاه میان صداهایی که از هر چهار طرف سمتش می آمدند٬می ایستاد٬رد خشش پاهاش را میگرفت و بعد میدوید طرفش.
شهر تاریک تر شده بود و آنها چراغ هارا جا گذاشته و به نور ماهی که داشت کامل می شد دل باخته بودند.آسمان لحظه ای برقی زد و خیابان را روشن...هنوز دو سه نفری به دنبال سایه هاشان می دویدند.
آنکه بلند بود شالش را درآورد و دور گردن او پیچاند؛ او در فکرش غرق ماه بود٬ آنقدر به آن نزدیک شده بود که هیچ چیز را جز آن ندید. زمانی روی از ماه گرداند به دستهاش که سرخ شده بودند نگاه کرد.بلند دست چپش را از کتش بیرون کشید. او بی درنگ با دست هاش٬ دستش را زنجیر کرد تا سرما را به او قرض دهد و عوضش گرما پس بگیرد؛ بعد سرش را بالا گرفت و به چهره ی بلند که دقیقا زیر نور ماه بود٬ نگریست:ابروان درهم کشیده وبه تاریخی دور چشم دوخته بود...
یکهو بلند ایستاد وبه چند خرابه ی متروک نیمه پیدا اشاره کرد و چیزهایی گفت. او دستهاش را رها کرد٬ زیر یک درخت لخت ایستاد و بلند رفت...
***
به دستهاش نگاه می کرد و گاه گاهی به صورتش نزدیک٬ تا ذهنش را با آنها گرم کند؛ اما هنوز در اندیشه ای بود که روی هیچ شاخه ای از آن درخت بند نمی شد ومکان را در تکامل خودش ثابت کرده بود٬ با صدایی که از آن سوی شهر می گریخت: دنگ.دنگ.. دنگ...
طوفان برگ ها و هر آنچه که بر سر راهش قرار داشت را به هرطرف می کشاند و او هی دست از تنه ی لاغر درخت می گرفت.درخت از ریشه کنده شد و گرد وغبار بلندتر.شاخه های نازک معلق در هوا شلاقش می زدند.در این حال به دیوار تکیه کرد وماه را که داشت می گریخت، التماس می کرد نرود آن دورها.ماه غمناک رفت و جهان زیر دستان عریان او پنهان شد.باز آسمان برقی زد و صحنه را روشن: موهای بلند وتاریکی که باد آنها را از ریشه می کَند و بعد رعد که شانه هاش را لرزاند٬ آنگاه باران گرفت...
شروع به دویدن کرد. آنقدر سریع که انگار می خواهد برود آن طرف جهان و ماه را با دستهاش بگیرد وفریاد بزند:چرا باد موهایم را باخود برد؟!
چندین بارزمین خورد تا سر همان خیابان رسید. ماشینی قراضه با نوری کوچک به او نزدیک می شد. نگاهش را به زمین و انتهای آن انداخت:باران از خیابان ها بالا رفته بود و چیزهایی که هر کدام از جایی آمده بودند را با خود می برد.
لحظه ای بعد روی آب ها نشست و به جای نا معلومی خیره شد...
تاریخ: سه شنبه 21 خرداد 1392برچسب:داستانک , داستان کوتاه , داستان آموزنده , داستان احساسی , داستان آنلاین , داستان جدید , سرگذشت , خاطره,
ارسال توسط نــاهـــــیــد
تاریخ: سه شنبه 21 خرداد 1392برچسب:داستانک , داستان کوتاه , داستان آموزنده , داستان احساسی , داستان آنلاین , داستان جدید , سرگذشت , خاطره,
ارسال توسط نــاهـــــیــد
اخرای شب بود رو تخت خسته و داغون نشسته بودم صدای تیک تیک ساعت و جیرجیرک ها به گوش میرسید
اومد کنارم نشست
افشین
بغضمو پایین دادم و با صدای گرفته گفتم
جونم
چته ؟ امشب باید بهترین شب زندگیت باشه چرا داغونی؟
اشکم پایین اومد بخاطری اینکه شک نکنه بهش گفتم خیلی خوشحالم اشک شادیه
و ازش خواهش کردم تو اولین شبمون تنها بذاره
صدا الناز تو گوشم بود افشین من نمیتونم
افشین نه
چشمانم را بهم فشردم
مانند یه سریال خاطرات پیش چشمم رژه میرفت
من چیکار کردم ؟
بخاطر فرار از گرفتار شدن رهاش کردم
همش پیش چشمم بود وجدانم صدای خنده هایش گریه هاییش را در گوشم میپیچاند و زمزمه میکرد
داشتم دیوانه میشدم
موهامو داشتم میکندم
با چند قرص خواب به خواب فرو رفتم
وقتی چشمانم را باز کردم او در کنارم ایستاده بود
الناز تو اینجا؟
لباس عروس تنش بود
دستشو دراز کرد با مکثی طولانی دستش را گرفتم و پاشدم
منو به اغوش کشید انگار سال هاست از من دور بوده
اما اما الناز من من
هیس سکوت کن
اندکی وقت بهم بده چشماتو تماشا کنم
افشین بیا بریم
کجا؟
شهری که فقط من و تو شادی باشه جایی که مال ماست ، شهر ارزوهامون
پیشانی ام خیس عرق شده بود
گرم شده بود
که یهو داد کشیدم((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید ))))
ادامه مطلب...
تاریخ: دو شنبه 20 خرداد 1392برچسب:داستانک , داستان کوتاه , داستان آموزنده , داستان احساسی , داستان آنلاین , داستان جدید , سرگذشت , خاطره,
ارسال توسط نــاهـــــیــد
روي تخت دراز کشيده بودم ک اروم چشمامو باز کردم...ديدم روي تخت نشسته و پشت ب منه و داره ب ديوار روب روش نگا ميکنه.تو فکر عميقي بود ک حتي بلند شدن منو نشنيد..از پشت بغلش کردم،برگشت و ب چشام نگاه کرد،دوباره سرش رو برگردوند.دستم رو روي گردنش کشيدم!بوي بدنش داشت ديوونم ميکرد ک اروم زير گوشش گفتم:دوست دارم!روي گردنش رو بوسيدم و اروم يقه ي پيراهنشو يکم باز کردم و دندونامو توي شونه اش فرو بردم!طعم خونش تو تموم اندامم پيچيده بود...قوي تر شده بودم!ولي ايندفعه فرق داشت!وقتي تموم شد،رفت کنار پنجره و پرده رو کنار زد،نور خورشيد ب تمام صورت و اندامش خورد..مثل بلور درخشيد!ب دستاش نگاه کرد و باورش نميشد.گفت:تو منو...و بوووووووووووممممم!ديگه چيزي ازش نمونده بود!ب خاکستر تبديل شد!همونطور بيخيال بقيه خون دور لبمو با انگشت جمع ميکردم و تو دهنم ميذاشتم،گفتم:اره!تبديلت کردم....!!چيزي نمونده بود جز خاکستر و خون و نيشخند روي لباي من!
تاریخ: یک شنبه 19 خرداد 1392برچسب:داستانک , داستان کوتاه , داستان آموزنده , داستان احساسی , داستان آنلاین , داستان جدید , سرگذشت , خاطره,
ارسال توسط نــاهـــــیــد
این اواخر اشکان تمام مدت عصبی بود و سر کوچکترین مسئله ای صداش رو بالا می برد و آرامش خودش و سارا به هم می ریخت، احساس می کرد 3 سال زندگی مشترک به اندازه ی 10 سال پیرش کرده و بی تابی های سارا کارد رو به استخوانش رسونده بود، فکر شبای امتحانا، پیچوندن کلاسای درس، کار تو ساندویچی، دست فروشی و... دیوونه اش می کرد...فارغ التحصیل شدن براش شبیه کابوس شده بود و کار پیدا کردن وقتی هنوز، حتی سربازی هم نرفته بود، کابوسی بزرگ تر...
جدی چرا یه روز با خودش فکر می کرد، عشق، باعث میشه به مشکلات زندگی غلبه کنه و توانش رو داره سارا رو خوشبخت کنه؟! خودشم از بازی که به زندگی خودش و سارا شروع کرده بود به تنگ اومده بود...
تا جایی که امروز به نظر می رسید، دیگه راهی برای ادامه دادن براشون باقی نمونده، هر دو دنبال بهونه میگشتن تا یکم از فشار زندگی فرار کنن و وقتی برای نفس کشیدن و آرامش پیدا کنن.
تو خلوت و تنهایی بارها به خودشون اعتراف کرده بودن که هرچند همدیگر رو دوست دارن، اما اگه به عقب بر می گشتن بخاطر مشکلاتی که باهاش مواجه شدن، هرگز این راه رو انتخاب نمی کردن...
بعد از هر بار دعوا، سارا و اشکان با ناتوانی هر چه بیش تر، به شکافی که بی دلیل و سر کوچکترین مسئله ای در برابرشون شکل می گرفت خیره میشدن.(((( بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید ))))
ادامه مطلب...
تاریخ: شنبه 18 خرداد 1392برچسب:داستانک , داستان کوتاه , داستان آموزنده , داستان احساسی , داستان آنلاین , داستان جدید , سرگذشت , خاطره,
ارسال توسط نــاهـــــیــد
نزدیکای غروب بود، با بچّه ها قرار شد برای قدم زدن بریم بیرون، وسطای راه بچّه ها پیشنهاد کردن بریم پارک نزدیک خوابگاه، پنج نفر بودیم، بیست دقیقه ای پیاده روی کردیم و گپ زدیم، به حرفای شیما راجع به ادامه تحصیل و...گوش می کردم، سخت تو فکر فرو رفته بودم که کم کم منظره ی پارک از دور نمایان شد.
دو تا از دوستام یه تاب دو نفر بزرگ سوار شدن، هر چی گفتن بیا امتحان کن، سوارش شو، ترس نذاشت، نمی دونم چه بلایی سر تمام شجاعت دوران کودکی و نوجوانیم اومده؟!ایستاده بودم در کمین تاب های تک سرنشین، بچّه های کوچیک و نوجوانا صف بسته بودن برای تاب، یکی دو بارم که نوبت من شد، یکی مشتاق تر از من زودتر سوار شد و اعتراضی نکردم که نوبتمه...!
با آرامش خاصی درختا و فضای پارک و تماشا می کردم، یکی از شیرین ترین خاطرات بچّگیم تاب سواریه، می ارزید که منتظر بنمونم بلکه یه تاب بی سرنشین پیدا کنم، ساعتی گذشت، یه تاب زیر سرسره خالی شد و کسی دور و برش نبود
(((( بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید ))))
ادامه مطلب...
تاریخ: شنبه 18 خرداد 1392برچسب:داستانک , داستان کوتاه , داستان آموزنده , داستان احساسی , داستان آنلاین , داستان جدید , سرگذشت , خاطره,
ارسال توسط نــاهـــــیــد
هوای مطب گرفته و گرم بود. ساعت چهار بعد از ظهر نوبت داشتم. بعد از یک ترافیک خسته کننده یک ساعت دیر رسیده بودم. وارد مطب که شدم با خودم فکر کردم اینهمه آدم کی از خانه راه افتاده اند که الان گوش تا گوش سالن انتظار نشسته اند و چانه شان گرم صحبت شده. یک صندلی خالی کنار در دستشویی گیر آوردم و راهم را به طرفش کج کردم. حس می کردم همه ی چشمها به کفشهایم است و همه ی گوشها به صدای تخ تخشان! به بهروز که پرسیده بود «تو چرا همیشه کتونی می پوشی» گفته بودم «هر وقت با کفش پاشنه بلند راه میرم فکر می کنم همه شهر دارن نیگام می کنن» یک ماه بعد, کادوی تولدم را که باز کردم از دیدن یک جفت کفش مشکی پاشنه بلند که کنارش یک پاپیون مخملی داشت حسابی جا خوردم. گفت«بذار همه نیگات کنن, نترس قورتت نمیدن» و خندیده بود. نگفتم که از بچگی عاشق پاپیون بوده ام اما از وقتی شنیدم «دیگه بزرگ شدی» کفش و لباس پاپیون دار نپوشیده ام.
روی صندلی ولو شدم. انگار خیلی رنگ پریده بودم و زیادی نفس نفس میزدم که پیرزن صندلی کنارم از کیفش چندتا شکلات بلور درآورد و داد دستم «بخور مادر, فشارت بیاد بالا» دور لبهایش پر از چین و چروکهای ریز و درشت بود که وقتی لبخند زد همگی به گوشه ی چشمهای سبز یشمی اش منتقل شدند» یاد سمیرا افتادم که به پر و پای مادر پیچیده بود«امسال واسه دانشگاه لنز سبز یشمی می خری؟ با اون مانتو قهوه ای تیره ام که از تارادیس خریدم خیلی آس میشه, اگه موهام رو هم قهوه ای روشن کنم, همون رنگی که پارسال یسنا کرده بود
((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید ))))
ادامه مطلب...
تاریخ: جمعه 17 خرداد 1392برچسب:داستانک طنز,داستانک,داستان کوتاه,داستان آموزنده,داستانکده,داستان,داستان عاشقانه,داستان ادبی,داستان پندآموز,داستان واقعی,
ارسال توسط نــاهـــــیــد
روز چهارشنبه فرا رسید .صبح همون روز یک دلشوره عجیب همراه با نفرت و عشق در قلبش وجود داشت .
به هر حال او مجبور بود که به آن مهمانی بره و خودش هم دوست داشت ببینه کیه که رقیبش شده؟
بعد از ظهر شده بود همه آماده به سوی مهمونی راه افتادند
هر لحظه که به مهمونی نزدیک و نزدیکتر می شدند او دوست داشت فریاد بزنه ،گریه کنه، .......می خواست همه از رازش با خبر بشن ،نزاره این عقد صورت بگیره ،اما یک چیز مانع می شد
وارد مهمونی میشن و اولین کسانی که می بینن پدر مادر اشکان است که با خوشرویی به سمتشان میایند ولی نگار مثل گذشته ها باهاشون رفتار نمی کنه یک احوال پرسی سرد و به یک کناری میره
از طرف در صدای سوت و دست می آمد سرش رو می چرخونه به سمت در و می بینه که اشکان و نامزدش دارن وارد سالن می شن و مهمونها هم پشت سرشون شادی می کنن
او به عروس یک نگاه معنی داری می اندازه و سرتاپاشو برنداز میکنه خوب که نگاه میکنه میبینه زیاد باهم فرقی ندارند ولی این حسرت تو ذهنش همیشه نقش می بنده که می تونست جای اون باشه
ولی الان جایگاه فرق کرده
اشکان متوجه نگاهای معنی داره نگار میشه و می فهمه این نگاها یعنی چی ((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید))))
ادامه مطلب...
تاریخ: پنج شنبه 16 خرداد 1392برچسب:داستانک طنز,داستانک,داستان کوتاه,داستان آموزنده,داستانکده,داستان,داستان عاشقانه,داستان ادبی,داستان پندآموز,داستان واقعی,
ارسال توسط نــاهـــــیــد
آخرین مطالب