ازمدرسه اومدم خونه دیدم درخونه بازه وطبق معمول سروصدای مامان وباباچهارتاکوچه اون طرف ترمیرسید،رفتم داخل ودر روبستم مامانم بدون روسری دویدتوحیاط گوشه لبش خونی بودوچشاش خیس،بدوبدو خودمو انداختم بغلش ومحکم فشارش دادم ازاشکای اون منم گریم گرفت،طاقت اشکاشونداشتم خب این برای هربچه ای عادی بود،سرموبلندکردم توصورت مهربونش ترس رومیدیدم،بابام همچنان داشت بدوبیراه میگفت،توهمین احوال بودیم که مامانم یهوازجاش بلندشدودستموگرفت وبردگوشه حیاط،برگشتم دیدم بابام با عصبانیت داره میره بیرون،وسطای حیاط یه نگاه خشک وپرمعنی به مامان انداخت وزیرلب یه چیزایی گفت ورفت بیرون وپشت سرش در روکوبید.
((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید))))
ادامه مطلب...
تاریخ: شنبه 11 خرداد 1392برچسب:داستانک طنز,داستانک,داستان کوتاه,داستان آموزنده,داستانکده,داستان,داستان عاشقانه,داستان ادبی,داستان پندآموز,داستان واقعی,
ارسال توسط نــاهـــــیــد
جعبه سفید را دور گردنش که دیدم،دهانم آب افتاد.چقدر خوب می شد که چند تا باهم بخرم و بگذارمشان توی جایخی یخچال و درش را محکم ببندم.به کسی هم نگویم.اگر مادر ببیند و آن وقت بگوید: پولش را از کجا آوردی... چه.بگویم؟باید یواشکی ببرم تا کسی نفهمد.از گردنش بیرون آورد.روی توت های له شده ی کنار دیوار که مگس ها دورشان چرخ می زدند، نشست. با احتاط گذاشتش جلوی پا.پرسیدم:آلاسکا داری؟کلاهش را روی سرش کشید.با دستهای پشمالو و درازش مگس ها را کنار زد.لبهای چروکش را حرکت داد.صدای نا مفهومی از بینشان چیزی گفت که نفهمیدم.دوباره سوالم را تکرار کردم.فقط دو کلمه _ البته فکر کنم -شنیدم
پول… بزرگ..صدای وزوز مگس ها و بوی توت های له شده با بوی سیگارقاطی شده بود.توی حیاط کسی را ندیدم.یک راست رفتم توی زیرزمین.دستم را بردم بین شکاف دو آجر دیوار. نبود…امکان نداشت .خودم
صبح گذاشتمش اینجا.حتما توی شکاف فرو رفته.دستم را بیشتر فرو بردم((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید))))
ادامه مطلب...
تاریخ: جمعه 10 خرداد 1392برچسب:داستانک طنز,داستانک,داستان کوتاه,داستان آموزنده,داستانکده,داستان,داستان عاشقانه,داستان ادبی,داستان پندآموز,داستان واقعی,
ارسال توسط نــاهـــــیــد
- خاله شوهر داری؟
نگاهش میکنم. دوباره میپرسد: پسر چی؟ پسر نداری؟! خنده ام میگیرد. دستم را روی سرش میکشم. نگاهم میافتد به حلقهی مامان که حواسم نبوده و جا خوش کرده روی انگشت حلقه ام. همینطور که با موهایش بازی میکنم حلقه را از انگشتم بیرون میآورم و بین انگشتهایم جابجا میکنم.
- من ازدواج نکردم.
لپ اش را میکشم. دستم را پس میزند.
- دروغگو دشمن خداست. خودم دیدم که از اون حلقههایی که داداشم داره شما هم داری.
- حلقهی مامانمه.
- پس دست شما چکار میکنه؟
- اومممم... مامانم رفته پیش خدا.
- یعنی مرده؟!
- جسمش آره ولی یادش تو دلم زندهاست. زندهی زنده..
- مثه داداشم حرف میزنی. خاله بهم نگفتی پسر داری؟
خندهام میگیرد ولی سعی میکنم احساسم را بروز ندهم. مگه فرقی داره پسر داشته باشم یا دختر؟
- دیدی دروغ گفتی. اول گفتی شوهر نداری.
- الانم میگم ندارم.
- ببین میخوام بدونم اگه تو.. معذرت میخوام خاله. اگه شما پسر داری، دوست داری من عروست بشم؟((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید))))
ادامه مطلب...
تاریخ: پنج شنبه 9 خرداد 1392برچسب:داستانک طنز,داستانک,داستان کوتاه,داستان آموزنده,داستانکده,داستان,داستان عاشقانه,داستان ادبی,داستان پندآموز,داستان واقعی,
ارسال توسط نــاهـــــیــد
در ايوان خانه خاطراتش نشسته بود . خانه اي كه آشيانه چهل ساله اوست در حاشيه جنگل در ارتفاعات زيباي مازندران . در دهكده اي كه مشرف به دره ايست كه در پايين ترين نقطه آن جاده اي انبوه ادم ها را در يك لوپ بسته ميبرد و مي اورد و پيرزن از ايوان خانه اش هر روز آن را ميبيند ، تكرار و باز هم تكرار .
گاهي چشمانش را ميبندد و سفري خيال انگيز به گذشته ميكند
روز عروسيش كه به اين خانه امده بود . دهكده آباد . مردم شاد . اميد بسيار .
يادش امد كه پسرش را در اين خانه به دنيا اورده بود و بعد دو دختر . پسرش تهران بود . يك دختر سالهاست به خارج رفته است و دختر كوچكش در كنار ساحل براي خود زندگي ساخته است . او مدتهاست كه تنهاست . ان شب براي اولين بار صداي زوزه شغال ها را بلند تر شنيد . هر مناسبتي كه شده بود سعي كرده بود بچه هايش را به ده بياورد . اما ديگر كسي رغبتي به طبيعت ندارد . همه اسير امواج شده اند . پيرزن فكري كرد . مشهدي حسن را صدا كرد . به شدت خود را به بيماري زده بود . بچه ها يكي يكي سراسيمه امدند . شوق ديدار مادر را به فراموشي سپرد و بيماري را از يادش برد . ترفند خوبي بود . قلب تنها و دل خسته مادر همراه با سالخوردگي از يادش برد كه اين ترفند را يك دو يا سه بار مي توان به كاربرد . ديگر فرزندان از اين خبر نگران نمي شدند . او همچنان از ايوان به منظره نگاه ميكرد .مشتي حسن را صدا كرد . او هم اين بار نيامد . دو روز بعد وقتي بي بي فاطمه از پيرزن خبر گرفت ، دو روز بود كه در ايوان براي ابد منظره شده بود !
انگار اينبار بيماري و نياز جسمي واقعي بود !!!!!
تاریخ: چهار شنبه 8 خرداد 1392برچسب:داستانک طنز,داستانک,داستان کوتاه,داستان آموزنده,داستانکده,داستان,داستان عاشقانه,داستان ادبی,داستان پندآموز,داستان واقعی,
ارسال توسط نــاهـــــیــد
دختری که تموم زندگی پسرک گوشه نشین بود خیلی راحت دلبند هم شدند و خیلی راحت دخترک رفت
در یکی از همین سالهای گذشته یه دختر عمو با پسر عموش قول وقرارایی میزارند که تاثیر خیلی زیادی روی رفتار پسرک داشت قول هایی که می توانم بگویم امروز دیروز پسرک و آینده اش را گرفت خیلی راحت با دیدن هم عاشق هم میشن به طوری که وقتی دخترک در راه مسافرت مشهد مجبور به برگشتن می کنه و بهش خبر میدن که اگه بر نگرده پسر عموش میمیره .
پسر عمو که علاقه خیلی زیاد جلو چشماشو بسته بود وقتی می فهمه دختر عموش به مسافرت رفته و تنها شده دست به اعتصاب غذا می زنه و این اعتصاب به نظر اطرافیان خیلی نباید طول بکشد که می کشد و بیشتر از 168 ساعت گرسنگی مطلق بوده است و آنجایی که پسرک بدون دختر عمو توان و طاقت نداشت امروز 168 ساعت رکورد اعتصاب غذا را شکست و به 177ساعت بالا برد در طول این مدت دکتر ها خانواده پسرک را نا امید کرد که پسر شما دچار افسردگی زیان آوری شده است و اگر تا چند ساعت دیگر لب به غذا نزند جان خود را از دست می دهد پسرک دچار کم خونی و فشار خون شده بود و هر لحظه امکان مرگش بود اما ناگهان دختر عمو از راه میرسد و برق خستگی گرسنگی کم خونی فشار خون از دیدگان پسرک می پرد و مثل روز اول زل زل به دختر عمویش خیره می شود و اولین لقمه دهنش را از دست اون بعد از 183 ساعت نیم می خورد ...خلاصه این ماندن دختر عمو زیاد دوام نیاورد و بعد از چند ماه رفت و بر نگشت که 5روز بعد خبر مرگ پسر عمویش لباس عروس سفیدش را سیاه پوش می کند و دیگر هیچ وقت به آنجایی که قبلا می توانست آرامبخش پسر عمویش باشد بر نگشت و به زندگی خودش ادامه داد . . .
تاریخ: چهار شنبه 8 خرداد 1392برچسب:داستانک طنز,داستانک,داستان کوتاه,داستان آموزنده,داستانکده,داستان,داستان عاشقانه,داستان ادبی,داستان پندآموز,داستان واقعی ,
ارسال توسط نــاهـــــیــد
بار دیگر عقب رفت و با تمام قدرت به جلو هجوم اورد . بازم خورد با این ورود ممنون . دروازه رو به نور بسته بود . حتماْ یک کاری کرده بود که دروازه بسته شده . اون لیاقت رسیدن به نورو نداره . آره تقصیر خودشه . خودّه خودش ! ولی اون دست از این مبارزه برای رسیدن به یگانه معشوقش بر نمیداره . اون کسی نیست که خسته بشه . اون کم نمیاره ! فکرش رفت سمت دوستش که با بیقیدی بهش گفته بود به این عشق پر و بال نده !آخرش مرگه . هر کی تاحالا افسون نور شده مرده . ولی اون گشته بود . حالا که نورو پیدا کرده به صورت جادویی راه بسته است . اون لیاقت نورو نداشته . دوباره رفت عقب و خودشو به دروازه کوبید . باز هم برخورد . باز هم راه بسته . احساس میکرد این بار اونقدر شدید به دروازه بسته برخورد کرده که دستش شکست ! ولی اون از مبارزه دست نمیکشه . اون تا آخرین رمقش تلاش میکنه . اون ...
پسر کوچولو یه گاز دیگه به بستنی مگنومش زد و یه لبخند گنده هم به باباش . با تمام وجودش بستنی می خورد . دماغش و دهنش و یه قسمت هایی از لپش کاکائویی شده بود . باباش هم یه دفعه یه عکس ازش گرفت . پسره هم زبونشو کشید دور دهنش تا آخرین ذرات کاکائو رو هم بازیافت کنه . دوید سمت باباش و یه بوس گنده از لپش کرد . باباهه نمیدونست چندشش بشه یا از این همه محبت غرق خوشی ؟ نتیجه این دوگانگی شد یه لبخند و حرکت به سمت دستشویی .
داشت دستاشو میشت که پسرش داد زد :
- وای بابایی ! بیا این پلوانهه رو ببین . داله خودشو میزنه به پنجله ! چلا ؟؟؟؟؟؟
تاریخ: سه شنبه 7 خرداد 1392برچسب:داستانک طنز,داستانک,داستان کوتاه,داستان آموزنده,داستانکده,داستان,داستان عاشقانه,داستان ادبی,داستان پندآموز,داستان واقعی,
ارسال توسط نــاهـــــیــد
با آرامشي خاص از كنار خيابان قدم بر ميداشت . اونقدر پياده رو شلوغ بود كه تعداد زيادي مثل او كنار خيابان را به پياده رو ترجيح داده بودند . به دختر بچه اي كه دست مادرش را ميكشيد تا به اسباب بازي فروشي نزديكتر شود نگاه كرد . ناخودآگاه لبخندي زد. چند قدم آنطرف تر شاگرد مغازه اي مشتري ها را به داخل مغازه دعوت ميكرد . يك موتور سوار هم از داخل پياده رو به سختي راه خودش را باز ميكرد . سرش را اندكي چرخاند دست فروشي .... هنوز رفتار دست فروش را تحليل نكرده بود كه بازويش به شدت كشيده شد . همزمان يك ماشين با سرعت از كنارش عبور كرد . با وحشت به ماشيني كه از او دور مي شد نگاه كرد . دوباره بازويش تكان خورد . با تعجب به لب هاي مردي كه با خشم چيزي ميگفت نگاه كرد ولي بيشتر از آني ترسيده بود كه حركت اين لب ها را تفسير كند . فقط دست آزادش را روي گوشش گذاشت و بعد به آرامي در مقابل صورت مرد تكان داد . مرد چند لحظه با تعجب به صورتش نگاه كرد و گفت واقعا اين همه سر و صدا و دادو نشنيدي ؟ دختر فقط در جواب سرش را به چپ و راست تكان داد و بعد لبخندي زد و با آرامشي كه به زيبايي در چهره اش نمايان بود چشم هايش را به نشان تشكر بست و باز كرد و رفت . مرد تنها با حسرت به آن همه آرامش چشم دوخته بود آهي كشيد و گفت خوش به حالت !!!!
تاریخ: دو شنبه 6 خرداد 1392برچسب:داستانک طنز,داستانک,داستان کوتاه,داستان آموزنده,داستانکده,داستان,داستان عاشقانه,داستان ادبی,داستان پندآموز,داستان واقعی,
ارسال توسط نــاهـــــیــد
هر روز با یک نفر در حیاط دانشگاه بود.در کل دانشگاه بد نام بود و همه ازش بد می گفتند.نمی دونید وقتی در موردش حرف بدی می شنیدم چطور آتیش می گرفتم اما راستش حرف هایشان دروغ نبود.فقط خدا و دوستم مرتضی می دونستند من ازش خوشم میاد.البته نه مثل پسرای دیگه که از اون خوششون میومد،نمی دونم چطور براتون بگم که جنس دوست داشتنم فرق داشت.مرتضی گفت:چرا ازش خوشت میاد؟نگاهی کردم و گفتم:معصومه!
دیگه هیچی نگفت و سوالی نپرسید و رفت.فردا بهم گفت:برو جلو،نترس .واگه ازش خوشت میاد باهاش ازدواج کن.
گفتم:آخه بد نام هستش،تازه گناهکار هم هستش.من خودم دارم می بینم.مرتضی گفت:خودت مگه نگفتی :معصومه!بهش گفتم:منظورم این بود،چشماش معصومه.تازه مردم چی میگن!میگن یه دختر هوس باز و بدنام رو گرفته.با حرف مردم چی کار کنم؟!؟!تازه از کجا بهش بعد ازدواج اعتماد داشته باشم؟!؟!؟! و با سابقش چیکار کنم؟!؟!؟!((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید))))
ادامه مطلب...
تاریخ: یک شنبه 5 خرداد 1392برچسب:داستانک طنز,داستانک,داستان کوتاه,داستان آموزنده,داستانکده,داستان,داستان عاشقانه,داستان ادبی,داستان پندآموز,داستان واقعی,
ارسال توسط نــاهـــــیــد
سلام میخواستم از زندگی خودم بگم من داریوش هستم و 6سال پیش داشتم برای لیسانس در دانشگاه اصفهان درس میخوندم البته بگم که درس من خیلی خوب بود و به قول بچه گفتنی ها من خر خون بودم و به همین خاطر خیلی از دختر ها همیشه از من جزو میگرفتند و یا میخواستند که با من رفیق بشن ولی من اصلا به حر فای اونا اهمیت نمیدادم نه اینکه از دختر بازی بدم بیاد نه برای این که میدونستم آخر و عاقبت نداره آخر که به هم وابسته میشد یا دختره به پسر خیانت میکنه و یا پسره به دختر خیانت میکنه خلاصه چون من بعضی از دوستام هم با این دختر ها دوست بودن بعضی وقت ها درخواست هایی از اونا برای من میکردند و ولی من به هیچ کدام گوش نمیدادم .این شده بود ای جنجال بین دختر ها که چرا این به کسی پا نمیده حتما یکی خیلی دوستش داره(((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید)))))
ادامه مطلب...
تاریخ: شنبه 4 خرداد 1392برچسب:داستانک طنز,داستانک,داستان کوتاه,داستان آموزنده,داستانکده,داستان,داستان عاشقانه,داستان ادبی,داستان پندآموز,داستان واقعی ,
ارسال توسط نــاهـــــیــد
ساعت از۷ گذشته بود و هوا کم کم داشت به تاریکی میرفت
چندین جوان در خانه ای دور هم جمع شده بودند
صدای قهقهه خنده هایشان سقف خانه را به لرزش وا میداشت ؛
یکی از آنها لیوان بلوری که دستش بود رو سرکشید و درحالی که گویی سرگیجه داشت ؛روبه فرد روبه رویش گفت :محسن شماره گیر رو راه بنداز ؛بعد دو نفر دیگه که کنارش بودن شدید تر از قبل زدن زیر خنده !
پسری که محسن نام داشت با حالتی مملو از غرور موبایلش را از جیبش بیرون آورد وبا دست دیگرش استکان کوچک را سر کشید و گفت : سلامتی . . .! سپس شروع به گرفتن شماره کرد لبخند عصبی زد
محسن ابروهایش را بالا انداخت که مشخص بود تماس برقرار شده
سپس شاستی آیفون رو زد صدای پیرمردی از پشت خط به گوش رسید ؛ الووو...الووو
محسن با دلخوری لبهایش رو پیچوند و گفت : بخشکه این شانس ؛ دوستانش زدن زیر خنده گوشی موبایل رو به پسر لاغر اندامی که کنارش نشسته بود داد و آن پسر هم که گویی میخواست کار مهمی انجام بده دستی به صورتش کشید وبعد در حالی که سینه سپر کرده بود شماره گرفت
شاستی آیفون رو زد صدای یک پسر جوون بود که با عصبانیت گفت : بیخود خودتو اذیت نکن من ازتو خوشم نمیاد ؛مگه زوره ؟سیریییییییییش ! بعدهم قطع کرد و همه خندیدن(((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید)))))
ادامه مطلب...
تاریخ: جمعه 3 خرداد 1392برچسب:داستانک طنز,داستانک,داستان کوتاه,داستان آموزنده,داستانکده,داستان,داستان عاشقانه,داستان ادبی,داستان پندآموز,داستان واقعی,
ارسال توسط نــاهـــــیــد
آخرین مطالب