بوی برنج تازه دم کرده از دم در به مشام می رسید.درب بالکن نیمه باز بود و پرده موج های نرم آرامی داشت.پیش روی آینه ایستاد.دستی به موهایش کشید.ته ریشش در آمده بود و نمی گذاشت زخم چند روزه ی زوی آرواره اش پیدا شود.اما کبودی بالای چشمش یا زخم بالای ابروی چپش حسابی توی ذوق می زد.همین طور پای گاز رفت درب قابلمه را برداشت و به غذا ناخنک زد.اگر بنفشه اینجا بود حتما جیغ و دادش بالا می رفت.صدای دوش آب می آمد و آواز خواندن جادوگر شهر اوز!!!
در حالی که حوله را دور سرش پیچیده بود پاورچین پاورچین از حمام بیرون آمد.سرکی به اتاق خواب کشید.سهراب به شکل همیشگی ساق دستش را روی چشم هایش گذاشته و در خواب فرو رفته بود.رشته ای از موی مشکی اش از لای حوله بیرون زده مثل آویز لوستری روشن بروی گردنش می درخشید.در چهره اش هنوز قطره های درشت آب دیده می شد.کمی جلوتر رفت و پتو را روی سهراب کشید.
"ظاهرا با من حرف نمی زند...محلم نمی گذارد..اما این طور برای من می جنگد..صورتش را وسط میدان می برد و له می کند...مبادا یکدفعه غصه ی خشونت های روزمره روزهای هر روز تکراری را بخورم...تا هر روز سراغ تجربه های نو و هیجان انگیز بروم!!نم دانم چرا دلم به رحم نمی آید...همین طور پشت سر هم او را بیشتر در پهن می غلتانم!!...اصلا چرا تحمل می کند...که ثابت کند آدم خیلی خوبی ست و من یک پست فطرت!!این طور ها هم نیست...نمی توانم انقدرها هم بیخود باشم که او نشان می دهد.....از قربانی ها متنفرم!!.....او همیشه خودش را به شکل یک قربانی در می آورد..!!..پس دیگر از او خوشم نمی آید.....چه فکر احمقانه ای....خدای من....حس می کنم کم کم دارم دیوانه می شوم!!
از نیمه شب می گذشت.از لای در بنفشه را می دید که کنج دیوار نشیمن پشت تلفن از پیریز کشیده شده پچ پچ می کرد.از شدت خشم و غرور در هم شکسته چشم هایش را نازک کرد.محکم به پیشانی اش کوبید.رنگ پریده بود.سرفه ای بلند کرد.صدای در که بلند شد بلافاصله خودش را به خواب زد.
پشت میز صبحانه روبرویش نشست.آرایش روشنی کرده بود و آرام نفس می کشید.
-نپرسیدی دیشب نصفه شب با کی حرف می زدم...
-با هیچکس!...تلفن را همیشه شب ا از پیریز می کشی..
صدای خنده ی بنفشه درآمد بعد با پوزخندی گفت:
-امشب دیگر حتما زنگ می زنم....به کسی که تنها بتواند گوش دهد..از نیمه های شب تا خود صبح...
-به من مربوط نمی شود...
بنفشه از پنجره نگاهی به بیرون انداخت.آسمان ابری بود.شاخه ها حتی سک برگ هم نداشتند.باد نیمه سردی از میان کوچه ها می دوید.
-به گمانم باران بیاید.
سهراب برخاست.کیسه ی آشغال ها را برداشت و به سرعت ناپدید شد.بنفشه می توانست مویه های درونش را بشنود.اما این تنها راه بود.اگر این ها را نمی گفت نمی سوزاندش سهراب به محض شنیدن صدایش با دست گوش هایش را می گرفت و می گذاشت و می رفت...اگر خیلی خوش شانس بود بیست سال دیگر باز می گشت..معذرت می خواست و باز ترکش می کرد
تاریخ: پنج شنبه 2 خرداد 1392برچسب:داستانک طنز,داستان کوتاه مبهم,داستانک,داستان کوتاه,داستان آموزنده,داستانکده,داستان,داستان عاشقانه,داستان ادبی,داستان پندآموز,داستان واقعی,
ارسال توسط نــاهـــــیــد
همه ی وسایل اتاق نشیمن با یک میز و تلویزیون..یک فرش قرمز رنگ..و سه پشتی زهوار در رفته ی کهنه..چند تابلوی ارزان قیمت...یک ساعت دیواری با شماره های درشت و یک گلدان با گل های مصنوعی سر جمع می آمد.سینی گرد آهنی انباشته شده از لوبیا سبز پاک نشده پیش رویش...در حالی که به یکی از پشتی ها تکیه داده بود و دستش به سبزی لوبیاها آغشته بود از پنجره به بیرون نگاه کرد.پرده ی توری را کنار زده بود و بخوبی می توانست توفان خاک را ببیند که چطور همه شان را زیر خود دفن می کرد.سرش را برگرداند و مانی را دید که با ماشینش از سر اتاق تا تهش قل می خورد.سه سال خورده اش بود.مدام لبخند می زد...دستش را دور گردنش می انداخت و موهای ساده اش را که از پشت دم اسبی کرده بود کنا می زد و می گفت:
-مامان!
-جان مامان!
-آب می خوام!
می دانست که سه روزی می شد آب قطع شده بود.به سنگینی بر می خاست و از ته آشپزخانه در یکی از دبه های آب را باز کرد.سپس لیوانی در دست های مانی قرار می گرفت.گرم و شور.اخم می کرد..به زور چند قلب می خورد و می دوید سمت بازی اش.آن وقت خودش می ماند و آن همه دبه های آب بدمزه.پدرام دیگر باید بر می گشت...با روغن یا بی روغن!می دانست از فرط گرما و خاک و قحطی روغن همه کلافه و عصبی اند...حتی حاضرند برای یک شیشه با هم کشتی بگیرند!خونش از شدت نگرانی جوش می زد.
مانی و پدرام املت را تا ته با هم می خوردند.سبزی و آب را بیشتر پیش رویشان گذاشت.پدرام لقمه برایش گرفت:تو هم بخور....
شام را که خوردند مانی و پدرش دراز به دراز افتادند و در یک لحظه با هم خوابیدند.شیرین کنار پنجره رفت.پرده را کنار کشید.باد نمی وزید.با چشمانی خیره به جای پای باقی مانده ی پدارم روی خاک انباشته شده در حیاط نگریست
تاریخ: پنج شنبه 2 خرداد 1392برچسب:داستانک طنز,داستانک,داستان کوتاه,داستان آموزنده,داستانکده,داستان,داستان عاشقانه,داستان ادبی,داستان پندآموز,داستان واقعی,
ارسال توسط نــاهـــــیــد
-آن طرف ها....نه خیلی دور از اینجا...در کوچه ی باریکی که انتهایش پیدا نبود راه می رفتم...زمین ناهموار و پر از خرده سنگ های ریز و درشت کف پایم فرو می رفت.دست روی زبری دیوارها می کشیدم.شاخه های بلند و افتاده ی درخت های میوه می رفت توی چشمم...خسته که می شدم همان جا می ایستادم و روی زمین سخت می نشستم و به آسمان خیره می ماندم.شوق مرموزی داشت.دستم را مثل قلمو می بردم درون آبرنگ آبی و می غلتاندم و می غلتاندم...ابروباد جالبی از آب در می آمد...آن روزها دوستی عجیبی با تنهایی داشتم.گاه و بی گاه سرزده سرو کله اش پیدا می شد کنارم مینشست و سر گفتگو را باز می کرد.:
-حالت چطوره رفیق
آن موقع بود که کمی می خندیدم و پاسخ می دادم
-حال من؟!...خود تو....راستی چرا اسم تو را گذاشتند تنهایی!!تو از من هم بدبخت تری...متاسفم که کاری از دستم برایت بر نمی آید...سراغ هر کس می روی با جیغ و نفرت تو را به عقب هل می دهند...میدانند کی از راه می رسی هرچه می خواهند می گویند..مثل کاردی که به استخوان رسیده باشد...درد را نمی شود از تو پنهان کرد. ..این طور که خودت را به من می چسبانی دلم به حالت می سوزد...چقدر عذاب می کشی...بخار می شوی...بلند شو..برویم یک قدمی این اطراف بزنیم.
کمی مکث کرد.آهی کشید.جرعه ای از فنجان چای سردشده اش نوشید و ادامه داد:
-ساعت های جالبی بودند...طفلک تنهایی رنگ و رویش پریده بود...نا نداشت همین طور پاهایش را روی زمین می کشید..هر دو گذر یک برگ را که در جوی آب افتاده بود و دنبال می کردیم..خیلی دست و پا می زد...حال هیچ کداممان خوب نبود..چند باری لباسم را از روی شانه ام پایین کشیدم...جای بیست و هفت هشت بخیه را نشانش دادم...هر دو به هم زل زده بودیم.او به داستانم که هر بار تغییر می کرد گوش می سپرد..ما دیگر هیچ چیز نداشتیم....
صدای زنگ در حرفش را قطع کرد.پلک نمی زد.پس از لحظه ای درنگ از روبه روی دیوار کرم رنگ با چند ترک در گوشه کنارش برخاست.یک روز تنهایی رفته بود..بدون هیچ هشداری
تاریخ: پنج شنبه 2 خرداد 1392برچسب:داستانک طنز,داستانک,داستان کوتاه,داستان آموزنده,داستانکده,داستان,داستان عاشقانه,داستان ادبی,داستان پندآموز,داستان واقعی,
ارسال توسط نــاهـــــیــد
صدای گرفته ای سرفه کنان از پشت گوشی تلفن شنیده می شد:
-بدجوری تب کردم..اگر دستت را روی پیشانی ام می گذاشتی می دیدی داغ داغ شده...این روزه تعطیلی هیچکس هم نیست به داد آدم برسد..دست از پا درازتر برگشتم خانه!!آلرژی فصلی لعنتی هم زده بالا...نمی توانم درست نفس بکشم.
-اصلا چرا جلو کولر خوابیدی..بچه ای !!بیست و چند سالت شده!!
-یادت رفته خواهر من..این جا جنوب است..زیر باد کولر نباشی کباب می شوی!!
-کاش کاری از دستم بر می آمد...پشت این همه فاصله چند موج است که به از دورافتادگی ده سالیمان پایان داد...آخرین باری که تو را دیدم خیلی بچه بودی!!چند ماهی کوچکتر از من...آن موقع هم رفتارهایت شبیه به مردهای بزرگسال بود...با جثه ای کوچک پوستی تیره لبخندی دردناک و دانه های درشت عرق که از شقیقه هایت می ریخت...راستی این همه سال چه می کردی؟چرا پی ام نگشتی!!این همه راه تا تهران می کوبیدی و حتی یک خبر هم نمی دادی
-هیچ راه تماسی نداشتم..نمی شد از کسی بپرسم...می ترسیدم حرف و حدیثی برایت پیش بیاید...خودت بهتر از من می دانی ...خیلی ها مثل پدرت این طور رابطه ها را نمی فهمند...شیر خوردن من از مادر تو.......بگذریم...نازی تو دیگر حسابی بچه ی تهران شده ای...
چند سرفه ی محکم خشک
-سهند با خودت چه کردی.....
-اصلا تقصیر توست...به من فشار آوردی ...دیدی مریض شدم....یکهو بعد از ده سال سر و کله ات در فیس بوکم پیدا شد و شماره ام را گرفتی...دلت هوای باغچه ی قدیمی خانیمان را کرد...یک مهندس مکانیک و بیل زدن!!!من ماندم و تنبلی و شب و کولر و این سینه ی خشک....
-وقت کردی خودت را لوس کن...خیلی خوب تسلیم...بگو چه کار دوست داری بکنم داداش کوچولو!!
-لالایی بخوان...همیشه دوست داشتم با صدای لالایی بخوابم....
-باشد...اما مواظب باش خواب از سرت نپرد.....لالا...لالا...لالایی . . .
تاریخ: چهار شنبه 1 خرداد 1392برچسب:داستانک طنز,داستانک,داستان کوتاه,داستان آموزنده,داستانکده,داستان,داستان عاشقانه,داستان ادبی,داستان پندآموز,داستان واقعی,
ارسال توسط نــاهـــــیــد
ديشب خوابش را ديد.تو خواب ديد ازدواج كرده و حلقه تودستش انداخته .يك دفعه از خواب پريد .ديگه تا صبح خوابش نبرد.هراسان و غمناك شده بود .باران اشكش جاري شد. با خود گفت :اگه ازدواج كرده باشه؟ اگه واقعيت داشته باشه؟
هي خودش را شرزنش مي كرد.با خود گفت:اي كاش جرأتش را داشتم وبه او مي گفتم كه دوستش دارم و غم اين عشق را در قلبم حمل نمي كردم.
منتظر بود تا زودتر صبح شودواورا ببيند.وارد اتاق كارش شد.سلام كرد. دست چپش را بالاآوردوقتي ديد حلقه اي نيست نفس راحتي كشيد. هنوز تودلش اضطراب ونگراني بود.
عشقش به او گفت:مي تونم يك سؤال خصوصي بپرسم .
گفت:بفرماييد.
چرا تاحالا ازدواج نكرده ايد؟
نمي دانستم چرا اين سؤال را پرسيد!با كمي مكث گفتم :آخه كسي را دوست دارم كه جرأت گفتنش را ندارم.
شما چرا ؟
گفت :من كسي را دوست دارم كه جرأت گفتنش را دارم.
گفتم :ديشب خوابتان را ديدم.در خواب ديدم ازدواج كرده ايد.
گفت :تو فكرشم.
نفسم بندآمده بود.انگار يكي از پشت داشت خفه ام مي كرد.تف دهنم را قورت دادم گفتم :با كي؟
نفس بلندي كشيد وگفت:با شما . . .
تاریخ: یک شنبه 29 ارديبهشت 1392برچسب:داستانک طنز,داستانک,داستان کوتاه,داستان آموزنده,داستانکده,داستان,داستان عاشقانه,داستان ادبی,داستان پندآموز,داستان واقعی,
ارسال توسط نــاهـــــیــد
حوالی غروب بود. ساعت کاری خورشید داشت تمام می شد. کنار دریا چادر زده بودند و آتشی روشن کرده بودند. دختر کنار آتش مشغول درست کردن غذا و پسر کنار در چادر ، دست به سینه، نشسته و به گذشتشان فکر می کند؛ به اولین روز آشنایی.
دخترها در فاصله ی زیادی از هم ایستاده اند و باهم بدمیتون بازی می کنند. البته، بازی که نه، با راکت هایشان ادا در آورده و همدیگر را مسخره می کنند و صدای قهقهه شان تمام پارک را پرکرده است.
کمی آن طرف تر، دو پسر به دور خود می چرخند:«آخه پارک به این بزرگی 4 تا تابلو نداره که راهو نشون...»
_ «اه یه لحظه ساکت باش. پیداش می کنیم دیگه. اصن برو از اون دخترا بپرس.»
_ « برو بابا. الان یه تابلویی چیزی...»
_ « لوس نشو. اینجوری تا فردا صبح هم پیدا نمی کنیم.»
_ «خیلی خب.»
پسر به سمت دخترها که تازه می خواهند بازی واقعی شان را شروع کنند، راه می افتد. «ببخشید، خانم...»
دختری که شال و مانتوی سبز دارد؛ به سمت او برمی گردد. موهای سرخ آتشینش را کنار می زند و می گوید:«بفرمایید.»
آتش موی دخترک، به گونه های پسر می دود و آن را گلگون می کند. زبانش بند می آید و با خجالت می گوید:« ببببخشید. شما می دونین سرویس بهداشتی کجاس؟»
دخترهم که خجالت کشیده، شالش را مرتب می کند و راه را به او نشان می دهد.
پسر به سمت دوستش بر می گردد. دوستش چشمکی به او می زند و می گوید:« نمی دونی قیافت چقدر ضایس. عاشق شدی؟»
پسر موهایش را از جلوی پیشانی اش کنار می زند و با لبخندی ساختگی میگوید:«مثله اینکه ..»
دختر سرش را از روی آتش بلند کرده و به همسرش نگاه می کند که غرق در افکارش است. موهای سرخش را کنار زده و میگوید:«به چی فکر می کنی؟»
پسر بلند می شود و به سمت همسرش می رود.
شانه هایش را می فشارد و می گوید:«دوستت دارم؛ گل گلدون من.»
سپس سه تارش را برمی دارد و روی صندلی می نشیند؛ و آواز گل گلدون سر می دهد.
دخترک می ایستد. نسیمی که از سوی دریا می وزد؛ موهایش را به پرواز در می آورد. آوای سه تار در ساحل می پیچد.
از آن شب فقط سایه ای تیره از نیمرخ دختر می ماند ، بر پس زمینه ی آسمان سرخ غروب و دریای پشت سرشان. و صدای پسرکی با سه تار در دستش که با عشق می خواند:
گوشه ی آسمون
پر رنگین کمون
من مثه تاریکی
تو مثل مهتاب
اگه باد از سره
زلف تو نگذره
من میرم گم میشم
تو جنگل خواب....
تاریخ: شنبه 28 ارديبهشت 1392برچسب:داستانک طنز,داستانک,داستان کوتاه,داستان آموزنده,داستانکده,داستان,داستان عاشقانه,داستان ادبی,داستان پندآموز,داستان واقعی ,
ارسال توسط نــاهـــــیــد
ماماني كاري نداري ، من رفتم مدرسه ، امروزم پنجشنبه است و به خاطر كلاس زبان دير ميام.-باشه دخترم ، خداحافظ
-باي؛ دم مدرسه كه مي رسم مجبورم سر و صورتم را به حالت عادي برگردونم ، من نمي دونم يكم مو بيرون دادن و دوتا انگشتر دست كردن ، مگه چه اشكالي داره ؟؟
هنوز يك ربع تا زنگ مانده بود رفتم دستشويي و صورتم رو شستم چون حوصله ي گيرهاي كق و نرسيده ي خانم ناظم رو نداشتم.
زنگ اول هندسه داشتيم و من هم عاشق رياضي و اشكال هندسي. آخ چه كيفي داره مچ معلم رو وقتي اشتباه مي كنه بگيري . اين معلم ما هم كه همش اشتباه درس ميده ، دوستام مي گن :مرواريد اگه تو نباشي سر كلاس ، اين معلم ما رو به ناكجا آباد ميبره.
زنگ اول كه تموم شد سريع از كلاس زدم بيرون .آخه بايد دنبال مشيري مي گشتم.
منا مشيري يكي از دوستاي كلاس زبانمه از اون دخترهاي هفت خط روزگار ، هر كسي چيزي مي خواد ، مياد سراغ منا مشيري ، يكي دو بار ناظممون به خاطر فروختن لوازم آرايش و سي دي هاي غير مجاز توي مدرسه، بهش هشدار داده بود . ولي اين بشر گوشش به اين حرفها بدهكار نيست ((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید))))
ادامه مطلب...
تاریخ: جمعه 27 ارديبهشت 1392برچسب:داستانک طنز,داستانک,داستان کوتاه,داستان آموزنده,داستانکده,داستان,داستان عاشقانه,داستان ادبی,داستان پندآموز,داستان واقعی,
ارسال توسط نــاهـــــیــد
وقتی به ایستگاه رسید اتوبوس رفته بود ........
باید منتظر اتوبوس بعدی می ماند ، چند ساعت ؟ چند روز ؟ چند سال ؟
ترجیح داد بقیه راه را پیاده برود کاش کسی بود که به اومیگفت دیر شده است
کاش آدمها میدانستند که وقتی دیر شود چاره ای نیست
باید راه حل دیگری اندیشید .
باید یک بغل گل سرخ را پیاده میبرد در هوای سرد زمستان ......فاصله کوتاه بود !!!! .......... از زمین تا ناکجا آباد .................
جشن تمام شده بود و او هنوز نرسیده بود
میدانست به جشن دعوت نشده اما یک بغل گل سرخ زیر سرمای زمستان متاعی باارزش بود .... در این روزگار ..... رسید ....،شب به پایان رسیده بود جشن هم !!!
و تمام درها بسته بود ....
کسی بودنش را ندید !
یک بغل گل سرخ ماند در دستهایش زیر ریزش برف ....
و منتظر ماند تا صبح ....
چند ساعت ؟ چند روز ؟ چند سال ؟ شاید فراموش کرده بود که دیر شده خیلی دیر ........
اما او اندیشید : ناگهان چقدر زود دیر میشود تا نگاه میکنی وقت رفتن است .
و آرام آرام روی گلهای سرخ یخ زده اشک ریخت
تاریخ: پنج شنبه 26 ارديبهشت 1392برچسب:داستانک طنز,داستانک,داستان کوتاه,داستان آموزنده,داستانکده,داستان,داستان عاشقانه,داستان ادبی,داستان پندآموز,داستان واقعی,
ارسال توسط نــاهـــــیــد
کودک دستان کوچک خود را به روی شیشه ماشین کشید و چند ضربه اهسته به شیشه زد تا راننده را متوجه خود کند. راننده در سرمای کولر مشغول گوش کردن به اهنگی که پخش می شد بود . بی انکه حتی نگاهی به طرف کودک بیاندازد. در همین حال ماشین رانیم متر جلو تر برد تا از دسترس کودک دور شود.
کودک که نیم تنه ی خود را به شیشه ی راننده چسبانده بود بی انکه جدا شود با ماشین حرکت کرد و مجددا و به ارامی روی شیشه چند ضربه اهسته زد و با نگاهی ملتمسانه منتظر جواب . حتی یک نگاه محبت امیز ماند .
راننده پشتش را به کودک کرد و در حالیکه سرش را به شیشه می چسباند دست چپ خود را زیر سر حمایل کرد کودک دوباره چند ضربه اهسته به شیشه زد و در حالیکه تنه ی خود را از بدنه ماشین جدا می کرد نگاه خود را به داخل ماشین چرخاند تا شاید نگاهش با نگاهی تلاقی کند.
اما نه نگاهی بود نه دست محبتی تا او را به اجتماع متصل کند.
کودک بود ولی انگار که نبود .
چراغ که سبز شد ماشین به سرعت رفت و از دید کودک محو شد و کودک در وسط چهار راه ماند تا دوباره و دوباره غریبی را با سبز شدن چراغ حس کند .
چراغ سبز راهنمایی برای رانندگان.رفتن. رها شدن و اجازه عبور از خط است. اما برای کودکی که در چهارراه با یک تکه دستمال کثیف خود را روی شیشه ماشین های متوقف شده می کشد تا دستش به اخر شیشه برسد. رفتن امید و رها شدن در غربت وخیره شدن به زمین و اسفالت سیاه خیابان است.
چراغ قرمز برای او ایجاد امیدی دوباره است از نوعی دیگر. هر چند بی فر جام. اما امید در هر شکل ان زیباست.
نقش ما در این امید هر چند مبهم و هدایت ان به امیدی خوش فرجام چیست ؟
تاریخ: پنج شنبه 26 ارديبهشت 1392برچسب:داستانک طنز,داستانک,داستان کوتاه,داستان آموزنده,داستانکده,داستان,داستان عاشقانه,داستان ادبی,داستان پندآموز,داستان واقعی,
ارسال توسط نــاهـــــیــد
زیاد مهم نبود از کجا به خونه میرسیدم به خاطر همین روزی یه مسیر واسه خودم انتخاب میکردم , اینقدر ذهنم درگیر بود که اصلا متوجه نمیشدم چه جوری میرسیدم خونه , به ندرت به اطراف دقت میکردم . بعدازظهر یه روز داشتم کم کم به خونه میرسیدم یه پیرزن بانمک نظر منو جلب کرد که جلوی در خونش ایستاده بود . وقتی نگاهش کردم دیدم زل زده به من و معصومانه چشم دوخته به من, بی اعتنا رد شدم . فردای اون روز ناخودآگاه دوباره از همون مسیر رد شدم که دوباره اون حاج خانوم ُ دیدم ,این دفعه دوباره چشماش به سمت من بود , گفتم زشت میشه اگه سلام نکنم.
بهش سلام کردم ولی جواب نداد, فقط نگاه میکرد من کل شبُ به پیرزن فکر میکردم . فردا شد و من از جلوی خونش رفتم ولی این دفعه اختیار از خودم بود. بیشتر دقت کردم تو چشماش اضطراب داشت مثل اینکه منتظر کسی بود ,به سر کوچه خیره میشد اول فکر کردم منتظر نوه ی کوچولوشه که رفته تو کوچه بازی کنه ولی اصلا بچه ای تو کوچه نبود . روزها همینجوری میرفت و من هر دفعه به چیزی فکر میکردم . معلوم بود منتظر است ولی منتظر چی نمیدونم . منتظر فرزندش که به جنگ رفته ولی هرگز برنگشته ؟ منتظر دخترش که خیلی وقته بهش سر نزده؟ منتظر دوست های قدیمی؟ و ...
دیگه مسیرم معلوم بود کوچه حاج خانوم , روزی نبود که نبینمش . دوست داشتنی بود. گذشت تا چند روز در خانه بسته بود و ندیدمش . دلم براش یه ذره شده بود . امروز بالاخره فهمیدم منتظر چه کسی بود که از سرکوچه بیاد , اشک نمیذاشت راحت جلومو ببینم , پارچه ی سیاهی به در خونه زده شده بود و روی اعلامیه نوشته بود > پس ازمدت ها چشم انتظاری به پایان رسید
تاریخ: چهار شنبه 25 ارديبهشت 1392برچسب:داستانک طنز,داستانک,داستان کوتاه,داستان آموزنده,داستانکده,داستان,داستان عاشقانه,داستان ادبی,داستان پندآموز,داستان واقعی,
ارسال توسط نــاهـــــیــد
آخرین مطالب