دهـکــده ادبـیــات پـاســارگــاد
به وبلاگ خودتون خوش آمدید امیدوارم لحظات خوبی را سپری کنید
پرستار مردی با یونیفرم ارتشی و با ظاهری خسته و مضطرب را بالای سر بیماری آورد و به پیرمردی که روی تخت دراز کشیده بود گفت : آقا پسر شما اینجاست ! پرستار مجبور شد چند بار حرفش را تکرار کند تا بیمار چشمانش را باز کند. پیرمرد به سختی چشمانش را باز کرد و در حالیکه به خاطر حمله قلبی درد میکشید جوان یونیفرم پوشی که کنار چادر اکسیژن ایستاده بود را دید و دستش را بسوی او دراز کرد و سرباز دست زمخت او را که در اثر سکته لمس شده بود در دست گرفت و گرمی محبت را در آن حس کرد … پرستار یک صندلی برایش آورد و سرباز توانست کنار تخت بنشیند و تمام طول شب آن سرباز کنار تخت نشسته بود و در حالیکه نور ملایمی به آنها میتابید دست پیرمرد را گرفته بود و جملاتی از عشق و استقامت برایش میگفت. پس از مدتی پرستار به او پیشنهاد کرد که کمی استراحت کند ولی او نپذیرفت.((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
روزی دختری از یک مرد روحانی می خواهد به منزلشان بیاید و به همراه پدرش به دعا بپردازد. وقتی روحانی وارد منزل می شود مردی را می بیند که بر روی تخت دراز کشیده و یک صندلی خالی نیز کنار تخت وی قرار دارد. پیرمرد با دیدن مرد روحانی گفت : شما چه کسی هستید ؟ و اینجا چه می کنید ؟ روحانی خودش را معرفی کرد و گفت : من در اینجا یک صندلی خالی می بینم ، گمان می کردم منتظر آمدن من هستید. پیرمرد گفت : آه بله … صندلی … خواهش می کنم بفرمایید بنشینید ؛ لطفا در را هم ببندید. مرد روحانی با تامل و در حالی که گیج شده بود در را بست. پیرمرد گفت : من هرگز مطلبی را که می خواهم به شما بگویم به کسی حتی دخترم نگفته ام. راستش در تمام زندگی اهل عبادت و دعا نبودم تا اینکه چهار سال پیش بهترین دوستم به دیدنم آمد ؛ او به من گفت : “دوست من فکر می کنم دعا یک مکالمه ساده با خداوند است. روی یک صندلی بنشین ، یک صندلی خالی هم روبرویت قرار بده. با اعتقاد فرض کن که خداوند بر صندلی نشسته است ، این موضوع خیالی نیست چون خدا وعده داده است که من همیشه با شما هستم ، سپس با او درد دل کن ، درست به طریقی که هم اکنون با من صحبت می کنی.” من چندبار این کار را انجام دادم و آنقدر برایم جالب بود که هر روز چند بار این کار را انجام می دهم. مرد روحانی عمیقا تحت تاثیر داستان پیرمرد قرار گرفت و مایل شد تا پیرمرد به صحبت هایش ادامه دهد. پس از آن با همدیگر به دعا پرداختند و مرد روحانی به خانه اش بازگشت. دو شب بعد دختر به مرد روحانی تلفن زد و خبر مرگ پدرش را به او اطلاع داد. مرد روحانی پس از عرض تسلیت پرسید : آیا او در آرامش مرد ؟ دختر گفت : بله ، وقتی می خواستم از خانه بیرون بروم مرا صدا زد تا پیش او بروم ، دست مرا در دست گرفت و بوسید. وقتی که نیم ساعت بعد از فروشگاه برگشتم ، متوجه شدم که او مرده است اما نکته عجیبی در مورد مرگ پدرم وجود دارد. معلوم بود که او قبل از مرگش خم شده و سرش را روی صندلی کنار تختش گذاشته است !!! آیا شما دلیل این کار او را می توانید حدس بزنید ؟ مرد روحانی در حالی که اشک هایش را پاک می کرد گفت : ای کاش ما هم می توانستیم مثل او از این دنیا برویم


ارسال توسط نــاهـــــیــد
گفت : دارم میمیرم ! گفتم : دکتر دیگه ای ؟!؟! خارج از کشور ؟ گفت : نه ! همه اتفاق نظر دارن ، گفتن خارج هم کاری نمیشه کرد … گفتم : خدا کریمه ، ایشالله که بهت سلامتی میده ! با تعجب نگاه کرد و گفت : یعنی اگه من بمیرم ، خدا کریم نیست ؟ گفتم : راست میگی ، حالا سوالت چیه ؟ گفت : من از وقتی فهمیدم دارم میمیرم خیلی ناراحت شدم ! به خودم گفتم “تا کی منتظر مرگ باشم ؟” ؛ خلاصه یه روز صبح از خونه زدم بیرون و مثل همه شروع به کار کردم ؛ خیلی مهربون شدم ، دیگه رفتارای غلط مردم خیلی اذیتم نمیکرد ؛ با خودم میگفتم بذار دلشون خوش باشه که سر من کلاه گذاشتن ! آخه من رفتنی ام و اونا انگار نه … سرتو درد نیارم ، من کار میکردم اما حرص نداشتم ؛ بین مردم بودم اما بهشون ظلم نمیکردم و دوستشون داشتم ، ماشین عروس که میدیدم از ته دل شاد میشدم و دعا میکردم ، گدا که میدیدم از ته دل غصه میخوردم و بدون اینکه حساب و کتاب کنم کمک میکردم ، مثل پیرمردا برا همه جوونا آرزوی خوشبختی میکردم … الغرض اینکه این ماجرا منو آدم خوبی کرد ولی حالا سوالم اینه که من فقط به خاطر مرگ خوب شدم ؟؟؟ آیا خدا این خوب شدن رو قبول میکنه ؟ گفتم : آدما تا دم رفتن خوب شدنشون واسه خدا عزیزه … آروم آروم خداحافظی کرد و همینجوری که داشت میرفت گفتم: راستی نگفتی چقدر وقت داری ؟ گفت : معلوم نیست بین یک روز تا چند هزار روز !!! با تعجب گفتم : مگه بیماریت چیه ؟ گفت: بیمار نیستم ! هم کفرم داشت درمیومد و هم از تعجب داشتم شاخ درمیاوردم ، گفتم : پس چی ؟ گفت : فهمیدم مردنیَم … رفتم دکتر گفتم میتونید کاری کنید که من نمیرم ؟ گفتن : نه ! گفتم : خارج چی ؟ و باز گفتن : نه ! خلاصه ما رفتنی هستیم کِیِش فرقی داره مگه ؟ و با لبخندی رفت …


ارسال توسط نــاهـــــیــد
چه جوری بهش میگفتم به خاطر ارثیه پدری دارم بهش نه میگم نه بخاطر زبان دیگه اونقدر عربی یاد گرفته بودم که بتونم منظورمو برسونم و حرف بزنم و اونم تو این مدت اونقدر فارسی یاد گرفته بود که بتونه حرفشو به فارسی بگه دیگه حافظ میخوند.ابتدای آشنایی قاطی میگفتیم یک کلمه ازاین ور یک کلمه از اونور و بلاخره حرف میزدیم. اماحالا نه تو این 3 ماه آشنایی و 4 سفرش به ایران تقریبا دیگر راحت حرف میزدیم نه نمی خواستم علت واقعی رو بفهمه شاید چون بعدش احساس حقارت میکردم که به علت همان اندیشه ای که ظاهرا قبولش ندارم و بارها در ردش حرفها گفته وشعارها داده بودم الان دارم ردش میکنم او که به اندازه یک کودک در ابراز عشقش راستگو بود و برای اثبات عشقش حاضر شده بود پوشش را عوض کند و نیز از شغلش در گارد ویژه دست بر دارد و فکر میکرد من مسلمانم نمیتوانست درک کند که نژاد پرستی و اندیشه برتری قومی چگونه میتواند دلیل واقعی رد تقاضای ازدواجش می باشد.((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
دیشب خواب پریشونی دیده بودم. داشتم دنبال کتاب تعبیر خواب می‌گشتم. که مامان صدا زد امیر جان مامان بپر سه تا سنگک بگیر. اصلا حوصله نداشتم گفتم من که پریروز نون گرفتم. مامان گفت خوب دیروز مهمون داشتیم زود تموم شد. الان هیچی نون نداریم. گفتم چرا سنگگ، مگه لواشی چه عیبی داره؟ مامان گفت می‌دونی که بابا نون لواش دوست نداره. گفتم صف سنگگ شلوغه. اگه نون می‌خواهید لواش می‌خرم. مامان اصرار کرد سنگک بخر، قبول نکردم. مامان عصبانی شد و گفت بس کن تنبلی نکن مامان حالا نیم ساعت بیشتر تو صف وایسا. … این حرف خیلی عصبانیم کرد. آخه همین یه ساعت پیش حیاط رو شستم. دیروز هم کلی برای خرید بیرون از خونه علاف شده بودم. داد زدم من اصلا نونوایی نمیرم. هر کاری می‌خوای بکن! داشتم فکر می‌کردم خواهرم بدون این که کار کنه توی خونه عزیز و محترمه اما من که این همه کمک می‌کنم باز هم باید این حرف و کنایه‌ها رو بشنوم. دیگه به هیچ قیمتی حاضر نبودم برم نونوایی. حالا مامان مجبور میشه به جای نون برنج درسته کنه((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
هم اینک که خود را اینگونه در محاصره شما مییابم، احساس شگفت انگیزی به من دست داده است. میدانم بسیار کنجکاوید که بدانید در همین آن در چه حالم و چه چیزی از مغزم میگذرد. شاید کمی رنگ پریده به چشمانتان بیایم اما هنگامیکه قیافه های تک تکِ خودِ شماها را نگاه میکنم، میبینم شما هم دستِ کمی از من ندارید. این حالتِ شما مرا بی اختیار بیاد خاطره ای از دوران کودکیم می اندازد که بی شباهت به حال و روزِ کنونیِ خودِ من هم نیست. خانواده من بسیار دوست داشت که من زودتر بدرس خواندن بیافتم، یا شاید هم میخواستند زودتر از آتش سوزاندنها و شرِ من راحت بشوند وحتمن دست ازخاکبازیهای سرکوچه هم بردارم. و یکبار حتی وقتی هنوز پنج شش سال بیشتر نداشتم بزور مرا سرِ کلاس دومی ها نشاندند، که البته بیش از دو ساعتی دوام نداشت و از مدرسه با آن همه بچگیم جیم شدم و با چشمان گریان و حالِ زار راه خانه را در پیش گرفتم. دستِ آخر خانواده ام به این نتیجه رسید که یکی دوسالی باید دندان به جگر بگیرند تا من هفت سالم بشود و مانند بچه آدم از همان کلاس یکم مدرسه را آغاز کنم(((( بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید ))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
پسرکی ده یازده ساله بودم. آنشب هم مانند بسیاری شبهای دیگر با مادربزرگم، که "ممه" صدایش میکردیم، تنها نشسته بودم. با هم داشتیم به داستانهای دنباله دارِ شب که هر شب ساعت ده از رادیو ایران پخش میشد، با علاقه گوش میدادیم. داستانها به همراهیِ آوای دلنشین گیتار به پایان میرسید. و آن نوای گیتار که با چاشنی لالایی گرم ویگن همراه بود تا پایان بیداری شب در گوشم زمزمه میکرد و مینواخت. اما من در همان هنگامه شنیدن لالایی گوشهایم را برای شنیدن صدای دیگری نیز تیز میکردم. و آن شنیدنِ صدای موتور ماشین عمو بود که معمولا در همان زمان و دقیقه ها به خانه می آمد. همین که صدا را در گوشهایم کم و بیش حس میکردم، از جا میپریدم و بدو راه اتاق و ایوان و حیاط را با اشتیاق طی میکردم تا به درِ کرکره ای برسم و آنرا بالا بکشم تا عمو بتواند بدون اینکه از ماشین پیاده شودِ، آنرا به درون خانه براند.((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
تمام رمق و هوش و حواسم، دارند از تنم میزنند بیرون. میخواهم اندیشه ام را پیرامون آواهایی که هنوز بسختی توان شنیدنشان را دارم گرد بیآورم، تا درهم نشکنم. سه صدا را میتوانم از هم بازشناسم که انگاری تا اندازه ای با هم، هماهنگی و هارمونی دارند. صدای نوحه خوانیِ کم زوری بروال زنجیرزنیها که بسختی از پشت دیوارهایِ بتنی شنیده میشود. صدای ضربه های پی در پی چوب به دو تکه گوشتِ بی حس که زمانی آنهارا پاهایم مینامیدم. و نفسهایی که در هر ترکش چوب میپیچید و همآوایی شگفتی می آفریند. درهم پیچی ترکش و نفس در گوشم، دارند بلندتر و بلندتر میشوند، اوج میگیرند و مرا بدوران دبستانم میکشاند؛ بچه دبستانی بودم. خیلی سالها پیش از انقلاب. درسهایم خوب بود و معلمهایم هم کم و بیش از من راضی بودند. در دبستان ما که در جنوب شهر تهران بود، همواره روال تنبیه و تشویق بچه ها برقرار بود.((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
با مامانم الان از بیمارستان اومدیم بیرون. باید زود برگردیم شهرمون. خونه مون اونورِ مرزه. عجیب بود! پرستاراش خیلی مهربون بودن. چقدر دکتره با من شوخی میکرد. همش میخواست منو بخندونه. مامانم میگه اون بابامو خوب کرد. وگرنه بابام می مُرد. بابام خوشحال شد تا منو دید. بغلم کرد. منو بوسید. درگوشم گفت، برایِ من هم میخواد یک دوربین بخره. خودش چند تا داره. اما بیشترشون خراب شدن. سربازا زدن شکستن. اونها خیلی بداخلاقن. با دوستایِ بابام که میرن دمِ دیواردعوا میکنن. می جنگن. سربازا با تفنگ اونها رو میزنن. گاهی وقتا بابام با دوستاش و خیلی مردمای دیگه میرن دمِ دیوار که بگن دیوارو نمیخوان. چون خونه هاشون، زمینهاشون، درختایِ میوشون، همش مونده اونورِ دیوار. بچه هاشون رو هم میبرن. بچه ها به سربازها سنگ میزنن. بابام همیشه میره از اونها فیلم میگیره. گاهی منم با خودش میبره. من دوست ندارم سنگ پرت کنم. خیلی میترسم. اما بابام میگه باید شجاع باشم. نترسم. مامانم دوست نداره بابام میره فیلم میگیره، منم با خودش میبره. میگه کشته میشیم. چند روز پیش هم اونجا بودیم. سربازا نمیگذاشتن بابام فیلم بگیره. یک تیر زدن به دلِ بابام. خیلی خون اومد ازش. بابام داشت می مُرد. بیمارستان شهرمون بابامو قبول نکرد. چون بابام «مجاهد» نیست. از تفنک بدش میاد. بابام میگه تفنگِ اون دوربینشه. یک ماشین آمبولانس اومد بابام رو آورد اینورِ مرز. چقد بیمارستانهایِ اسراییل تروتمیزن! جونمی! بابام میخواد یک دوربین هم برایِ من بگیره. منم میخوام فیلم بسازم. مثلِ بابام. اما، من دلم میخواد، از پرنده ها فیلم بگیرم. از پروازاشون


ارسال توسط نــاهـــــیــد
پسرک پشت ویترین مغازه ایستاده بود و با حسرت عجیبی به اجناس درون آن نگاه می کرد.جعبه آدامس تو دستاشو این دست اون دست می کرد و نگاشو از این سر ویترین تا اون سر ویترین می چرخوند و وقتی به کاغذ نوشته های روی ویترین می رسید به تلخی مکث می کرد:"حراج بی سابقه به مناسبت روز پدر"، "انواع کادو مناسب برای باباهای خوش سلیقه شما موجود است" ، "واسه بابا جونت چی کادو گرفتی؟"و .............. چند دقیقه ایستاد و با بغض راه افتاد که بره. طاقت نیاوردم و رفتم جلو. - سلام آقا کوچولو! اسمت چیه؟ با تردید نگام کرد و گفت: سلام.............علی ........... علی آقا - به به ! چه اسم قشنگی! چی شد علی آقا؟ کادوهای مغازه ما لیاقت نداشتن کادوی بابای شما بشن؟ کادوهای بهتری هم تو مغازه داریم ها..... - .................... - راستی می دونستی ما به آقا پسرای گلی مثل تو تخفیف خوبی می دیم؟ تازه قسطی هم می تونی خرید کنی. یا........ - ممنون آقا! پول دارم! کادوهای شماهم خیلی قشنگن! اما............ - اما چی؟ بابایی خیلی مشکل پسنده؟ اشکال نداره اگه نپسندید بیار عوضش می کنیم. البته فقط برا علی آقای گل! - نه! اما بابام نیست. - اشکال نداره نگهش دار وقتی اومد بهش بده تازه خیلی هم خوب می شه. اون سوغاتیاتو میده تو هم کادوشو. - اما بابام برنمی گرده. آخه رفته پیش خدا! و در حالیکه سعی میکرد بغض مردونشو فرو ببره اشک گوشه چشماشو پاک کرد و راه افتاد...... صداش کردم: علی آقا! علی آقا! برگشت و نگام کرد. - بیا! کارت دارم! و تا برگرده رفتم از تو مغازه یه کادوی کوچیک آوردم. - ممنونم آقا! اما گفتم که من بابا ندارم. _ می دونم! خدا بیامرزدش. اما مگه تو الان مرد خونه نیستی؟ روزت مبارک مرد کوچک!


ارسال توسط نــاهـــــیــد
آخرین مطالب