سلانه سلانه به ایستگاه اتوبوس نزدیک می شوم روی نیمکت 3 خانم مسن نشسته اند,کنارشان می نشینم.نگاهم به ساختمان کلانتری می افتد, پارچه بزرگی خودنمایی می کندکه روی آن نوشته شده است اعدام 4 تن از متجاوزین به عنف و سرقت های مسلحانه.
غرق افکار خودم می شوم اما هر لحظه توجهم به 3 خانمی که کنارم نشسته اند جلب می شود.یکی از آن ها می گفت:
_ بیچاره ها نباید اعدامشون می کردن,باید یه مدت زندونیشون میکردن یه درس درست و حسابی بهشون میدادن اما اعدامشون نمی کردن.شاید اینطوری به راه راست هدایت بشن((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید))))
ادامه مطلب...
تاریخ: سه شنبه 29 اسفند 1391برچسب:
داستانک طنز,
داستانک,
داستان کوتاه,
داستان آموزنده,
داستانکده,
داستان,
داستان عاشقانه,
داستان ادبی,
داستان پندآموز,
داستان واقعی,
ارسال توسط نــاهـــــیــد
اسمم را به خاطر ندارم اما میگویند نامم غوغاست ... به آینه که مینگرم عمری بیش از حرف مردم از من گذشته است ... 20 بهار نه 20 خزان را به نظاره نشسته ام ....
هنوز یک سالمم نشده بود که سنگینیه یه اسم جدید رو ، رو شونه هام تحمل کردم ،
بچه ی طلاق ... پدرو مادری که عاشق هم بودن حالا از هم جدا شده بودن ... از حق نمیگذرم من موندم و مادری که فرشته بود و پدربزرگ و مادر بزرگی که نظیرشونو هیچ
جا ندیدم اما ... با لمس جای خالی پدر ، با حسرت دستایی که هیچ وقت
رو سرم کشیده نشد ، با بغضی که وقتی نگاه پدری رو به دخترش میدیدم امونم و
میبرید ...
سال ها میگذشت و تو آینه میدیدم که غوغا بزرگ میشه ... دوران طلایی ای رو پشت
سر میذاشتم ، بچه ی درس خونی بودم تا پایان دوره راهنمایی شاگرد ممتاز بودم ، شاعر برتر استانی و ورزشکار رزمی بودم ، مقام های زیادی تو سطح استان و کشور داشتم ...
اما جای یه چیز تو زندگیم خالی بود ، جای عشق ... من از مردا متنفر بودم ، از 14
سالگیم خواستگارای زیادی داشتم ، دختر زیبایی بودم هیچ کس نمیتونست جذابیتو گیرایی چشمامو نادیده بگیری ، به راحتی میتونستم با یک نگاه هر پسری رو اسیر خودم کنم ، اما
از پسرا خوشم نمیومد بیشتر دوست داشتم ازشون انتقام بگیرم اما دل انتقامم نداشتم ... تا یه روز ... 16 سالم بود تو تکاپوی عروسی دختر خاله ی مامانم بودیم یه شماره ی ناشناس بهم زنگ میزد چند بار تلفن و جواب دادم اما حرف نزد فقط به صدام گوش میداد ، تصمیم
گرفتم دیگه جواب ندم ، پیام های عاشقانه میفرستاد هرشب تا 4 صبح زنگ میزد و پیام میداد اما بهش محل نمیذاشتم((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید))))
ادامه مطلب...
تاریخ: دو شنبه 28 اسفند 1391برچسب:
داستانک طنز,
داستانک,
داستان کوتاه,
داستان آموزنده,
داستانکده,
داستان,
داستان عاشقانه,
داستان ادبی,
داستان پندآموز,
داستان واقعی,
غوغاوفرزام,
ارسال توسط نــاهـــــیــد
شـــب دشــــنــه مـــــی کــشـــد ؛
خـــــورشــــیــد غــــــرق خـــــون ؛
دریـــا پـــر از جـــنــــون ؛
دیـــــر آمــــدی عـــــزیـــز♥♥
چــشـمـــــان مـنـتـظـــــر ؛
بـــا قـــــطــره هـــــای اشــــک ؛
دیــریــســــت خــفــتــــه اســــت ؛
دیـــر آمــــدی عــــزیــــز♥♥
قـلـبــــی بـــدون عــشــــق ؛
در دســـت پـیــــر یـــاًس ؛
پــژ مـــرده شـــد شـکـســــت ؛
دیـــر آمــــدی عــــزیـــز♥♥
ایـــن روزگـــار پــســـت ؛
کـــه یــک زمــــان و دم ؛
بـــر کــــام مـــا نــگــشـــت؛
راه تـــرا بــبــســـت ♥♥
مـــن پــشــــت ایـــن حــــصــار ؛
دیـــدم تـــرا از دور ؛
آرام زیـــر لــــب ؛
نـجــــوا کـنــــان گـفـتــــم ؛♥♥
دیـــر آمــــدی عــــزیـــز ؛
دیـــر آمــــدی عــــزیـــز♥♥
ارسال توسط نــاهـــــیــد
شعر من ، سوداي با تو بدون است♥
شعر من ، در وصف تو سرودن است♥
شعر من ، هر قطره خون من است♥
شعر من ، فرهاد و مجنون من است♥
شعر من ، به آرزو رسيدن است♥
شعر من ، ناديده ها را ديدن است♥
شعر من ، آرامش جان من است♥
شعر من ، تحفه ايمان من است♥
شعر من ، سرپوشي بر كمبودهاست♥
شعر من ، آغوش باز رودهاست♥
شعر من آيينه ي درد من است♥
شعر من ، كل ره آورد من است♥
شعر من ، اشك زلال رازقي است♥
شعر من ، راه طويل عاشقي است♥
شعر من ، شبگرد شبهاي من است♥
تك صداي گرم دنياي من است♥
شعر من ، پيغام بودن مي دهد♥
عشقي از جنس ستودن مي دهد♥
شعر من ، تنديسي از آزادگي است♥
صدق نيت ، در مقام بندگي است♥
شعر من ، جريان طيف زندگي است♥
شعر من ، شايد كمي پرچانگي است♥
شعر من ، بوي رهايي مي دهد♥
شكوه از دست جدايي مي دهد♥
شعر من ، پس كوچه اي در شهر يار♥
خانه اي نقلي پر از بوي بهار♥
ساده اما ، خالي از يك آشنا♥
تك سوار قصه هاي شعر ما♥
شعر من ، با او نمايان مي شود♥
ضعف شعرم با او جبران مي شود♥
او كه معناي خود وابستگي است♥
علت شوقم براي زندگي است♥
خانه اشعار من دنياي اوست♥
حوض خانه ، بي گمان درياي اوست♥
او براي شعر من زاده شده♥
با نخستين بيت من داده شده♥
مطلع شعرم ، فقط از آن اوست♥
دومين بيتم ، حرير جان اوست♥
سومين بيتم ، اميد وصل اوست♥
كل اين مصرع بناي اصل اوست♥
مصرع ديگر كه فهمش روشن است♥
او همان آرامش شعر من است♥
قهرمان شعر من آن آشناست♥
گرچه از اين عالم مادي جداست♥
او بت زاييده ي ذهن من است♥
او نمادي از جهان روشن است♥
او نگاهم بر خطوط زندگي است♥
او همان عشق بديع خانگي است♥
كز دورن شعر من نشأت گرفت♥
و از تمام جان من قدرت گرفت♥
با قلم حك شد ميان دفترم♥
تا هميشه طي شود در باورم♥
ارسال توسط نــاهـــــیــد
گتهده که سر راه بود، که اگر هم نبود باید سری بهش میزدم. اول هیولای قلعه خرابهای بر سر تپهای. نه خبری از کسی بود و نه از سگی. چرخ را به درختی تکیه دادم و آبی به صورتم زدم و به طرف قلعه به راه افتادم.
یک سوراخی در نزدیکی قلعه پیدا بود. با تمام زورم فشار دادم که سوراخ باز تر شود و خم شدم توی خزیدم تو. به کلفتی سنگ آسیابی بود و اصلاً خود سنگ آسیا. بعد وارد کوچهی ده شدم. و خانهها در دو سمت بر سر هم بالا رفته هر یک خرابهای بر خرابهای دیگر. سر اولین پیچ کوچه دری باز بود و پردهای از جاجیم جلوش آویزان، که ایستادم و هو انداختم:
-آهااای صاحب خانه!
صدای زنی در جوابم گفت:
- چی کار داری؟
و پرده پس رفت. و زن آمد درگاه. میانسال و سرش بسته و یک پایش شل و داشت چیزی می بافت.
- گتهده همین است؟
- یک وقتی بود، حالا بیغوله است.((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید))))
ادامه مطلب...
تاریخ: جمعه 25 اسفند 1391برچسب:
داستانک طنز,
داستانک,
داستان کوتاه,
داستان آموزنده,
داستانکده,
داستان,
داستان عاشقانه,
داستان ادبی,
داستان پندآموز,
داستان واقعی,
ارسال توسط نــاهـــــیــد
جو درو که تمام شد، یک روز بی بی همهی مردهای کاری ده را به قلعهی اربابی خواند. روز عاشورا بود و کسی به صحرا نرفته بود، و بی بی به یک کرشمه دو کار میکرد. هم خرج میداد و هم به آخرین خردهکاریهای پیش از سر خرمن میرسید. اما بیبی این بار حال چندانی نداشت و دراز کشیده بود و حرفی نزد و تختش بر جای همیشگی ماند و مباشر میرفت و میآمد و مروج کشاورزی همهکاره بود. اول آخوند رفت منبر و یک دهن روضه خواند و گریه کردند و یک دور چای آوردند و چپقها آتش شد. مروج کشاورزی برخاست و رفت پای منبر ایستاد و از سرآمدن دوران ارباب رعیتی گفت و از تصویبنامهی دولتی گفت و از بی حالی دهاتی جماعت گفت و از این که چرا دندانهاشان را مسواک نمیکنند و با دست غذا میخورند و از این که باید بجنبند و به پای ممالک راقیه رسید و از این پزها… و بعد از این حرف زد که شرکت تعاون روستایی یعنی چه و چه جور کار میکنند و چرا هیأت مدیره میخواهد. و بعد از این که هر یک از اهالی نسبت به دارایی اش چه سهامی در شرکت خواهد داشت و از این قول ها … و بعد هیأت مدیره را انتخاب کرد، یعنی مباشر را و مدیر را و کدخدا را و شش سربنه را و… مباشر شد رئیس و مدیر شد معاون.((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید))))
ادامه مطلب...
تاریخ: جمعه 25 اسفند 1391برچسب:
داستانک طنز,
داستانک,
داستان کوتاه,
داستان آموزنده,
داستانکده,
داستان,
داستان عاشقانه,
داستان ادبی,
داستان پندآموز,
داستان واقعی,
ارسال توسط نــاهـــــیــد
مـيـشــــه پــــــرنـــــده بـــاشــــــي امــــــا رهــــــا نـبــــــاشــــي ♥ مـيـشـــــه دلــــت بـگــــيــره اســـيــــــر غـــصـــــــه هــــــا شـــــي ♥ حـــــالا كــــه آســــــمــون هــــــم دنـيــــــاي تــــازه اي نـيـســـــت ♥ اونـــوقــــت يــــه جـــــا بـشـيـــــنــي مــحــــو گـــذشــتــــه هــــــا شـــــي ♥ تـــرســيــــــده بــاشـــــي از كــــوچ اوج رو نــــديـــده بـــاشــــــي ♥ واســـــه يــــه مــشــــتــــه دونــــه اهــلـــــي آدمـــــا شـــــي ♥ تـــو ســـــايــــه هــــــا بــمــــونـــي درگــيــــر ســــايــه هـــــا شــــي ♥ مـفـهـــــوم زنـــدگــــي رو از يــــاد بــــرده بــــاشــــي ♥ دلــــت بـخـــــواد دوبـــاره از تــــه دل بــخـــــونــــي ♥ از تـــــرس ريــــــزش اشــــك غـمـــگـيـن و بـــي صــــدا شــــــي ♥
ارسال توسط نــاهـــــیــد
روزی مرد خسیسی که تمام عمرش را صرف مال اندوزی کرده بود و پول و داریی زیادی جمع کرده بود، قبل از مرگ به زنش گفت: من می خواهم تمامی اموالم را به آن دنیا ببرم .او از زنش قول گرفت که تمامی پول هایش را به همراهش در تابوت دفن کند.زن نیز قول داد که چنین کند.چند روز بعد مرد خسیس دار فانی را واداع کرد.
زن نیز قول داد که چنین کند. وقتی ماموران کفن و دفن مراسم مخصوص را بجا آوردند و می خواستند تابوت مرد را ببندند و ان را در قبر بگذارند،ناگهان همسرش گفت: صبر کنید. من باید به وصیت شوهر مرحومم عمل کنم.بگذارید من این صندوق را هم در تابوتش بگذارم.دوستان آن مرحوم که از کار همسرش متعجب شده بودند به او گفتند آیا واقعا حماقت کردی و به وصیت آن مرحوم عمل کردی؟زن گفت: من نمی توانستم بر خلاف قولم عمل کنم.
همسرم از من خواسته بود که تمامی دارایی اش را در تابوتش بگذارم و من نیز چنین کردم.البته من تمامی دارایی هایش را جمع کردم و وجه آن را در حساب بانکی خودم ذخیره کردم.در مقابل چکی به همان مبلغ در وجه شوهرم نوشتم و آن را در تابوتش گذاشتم، تا اگر توانست آن را وصول کرده و تمامی مبلغ آن را خرج کند !!!
تاریخ: سه شنبه 22 اسفند 1391برچسب:
داستانک طنز,
وصیت مردخسیس,
داستانک,
داستان کوتاه,
داستان آموزنده,
داستانکده,
داستان,
داستان عاشقانه,
داستان ادبی,
داستان پندآموز,
داستان واقعی ,
ارسال توسط نــاهـــــیــد
یک تهرانی، یه اصفهانی، یه شیرازی و یک آبادانی توی کافی شاپ با هم صحبت میکردند : تهرانی: من یک موقعیت عالی دارم، می خوام بانک ملی رو بخرم ! اصفهانی: من خیلی ثروتمندم و می خوام شرکت بنز رو بخرم ! شیرازی: من یه شاهزاده ثروتمندم و می خوام شرکت مایکروسافت و اپل رو بخرم ! سپس منتظر شدند تا آبادانی صحبت کند . . . . . . آبادانی قهوه خودش روبه هم زد؛ خیلی با حوصله قاشق رو روی میز گذاشت، یه کم قهوه خورد، یه نگاهی به اونها انداخت و با آرامی گفت: نمیفروشم....!!!
ادامه مطلب...
تاریخ: سه شنبه 22 اسفند 1391برچسب:
داستانک طنز,
داستانک,
داستان کوتاه,
داستان آموزنده,
داستانکده,
داستان,
داستان عاشقانه,
داستان ادبی,
داستان پندآموز,
داستان واقعی ,
ارسال توسط نــاهـــــیــد
چند سال پیش یک روز جلوی تلویزیون دراز کشیده بودم، فوتبال نگاه می کردم و تخمه می خوردم. ناگهان پدر و مادر و آبجی بزرگ و خان داداش سرم هوار شدند و فریاد زدندکه :(( ای عزب! ناقص! بدبخت! بی عرضه! بی مسئولیت! پاشو برو زن بگیر)).
رفتم خواستگاری، دختر پرسید: مدرک تحصیلی ات چیست؟ گفتم: دیپلم تمام! گفت: بی سواد! امل! بی کلاس! ناقص العقل! بی شعور! پاشو برو دانشگاه.
رفتم چهار سال دانشگاه لیسانس گرفتم برگشم، رفتم خواستگاری. پدر دختر پرسید: خدمت رفته ای؟ گفتم : نه هنوز. گفت: مرد نشد نامرد! بزدل! ترسو! سوسول! بچه ننه! پاشو برو سربازی. رفتم دو سال خدمت سربازی را انجام دادم برگشتم. رفتم خواستگاری. مادر دختر پرسید: شغلت چیست؟ گفتم فعلا کار گیر نیاوردم. گفت: بی کار! بی عار! انگل اجتماع! تن لش! علاف! پاشو برو سر کار.
رفتم کار پیدا کنم گفتند: سابقه کار می خواهیم. رفتم سابقه کار جور کنم. گفتند: باید کار کرده باشی تا سابقه کار بدهیم. دوباره رفتم کار کنم، گفتند باید سابقه کار داشته باشی تا کار بدهیم. برگشتم رفتم خواستگاری گفتم : رفتم کار کنم گفتند سابقه کار ، رفتم سابقه کار جور کنم گفتند باید کار کرده باشی. گفتند: برو جایی که سابقه کار نخواهد. رفتم جایی که نخواستند. گفتند باید متاهل باشی!. برگشتم رفتم خواستگاری گفتم : رفتم جایی که سابقه کار نخواستند ولی گفتند باید متاهل باشی. گفتند باید کار داشته باشی تا بگذاریم متاهل شوی. رفتم گفتم: باید کار داشته باشم تا متاهل شوم. گفتند: باید متاهل باشی تا به تو کار بدهیم.
برگشتم رفتم نیم کیلو تخمه خریدم دوباره دراز کشیدم جلوی تلویزیون و فوتبال نگاه کردم!!!
تاریخ: سه شنبه 22 اسفند 1391برچسب:
داستانک طنز,
مأجرای ازدواج,
طنز خواستگاری,
داستانک,
داستان کوتاه,
داستان آموزنده,
داستانکده,
داستان,
داستان عاشقانه,
داستان ادبی,
داستان پندآموز,
داستان واقعی ,
ارسال توسط نــاهـــــیــد