ســـاقـــی بــده مـــــی ، مــــن مــســــت مــســـــتــم♥
امـشــــب دوبـــاره ،مــــن عـــاشــــق هـــســــتــم♥
شــــادم و مــســـــرور چـــــون مـــــوســـــی بـــر طــــور♥
پـیــمـــــانــه ای ده ســـاقـــی از انـگـــــور♥
بــهــشـــــت و جـنـــــت بـــر مـــــن حـــــرام اســــت♥
نـیـــــازم امـشـــب یــک جـــــرعــــه جــــام اســــت♥
جــــام مـــی مـــــن جـــــام جــهـــــان اســــت♥
عـشـــــق الـهـــــی در آن نـهـــــان اســــت♥
چـــــون چـشــــم او را بــــر خــــود بــدیــدم♥
سـلـسـلـــــه مـــــویــش بــــر جـــــان خـــریـــــدم♥
مــســـــتــی و ســــاقـــی هـــــر دو بــهـــــانــــه♥
ایـــن جـــــام و بــــاده از او نـشـــــانـــه♥
روم خــــرابــات تــــا گــــردم آزاد♥
شــــایــــد کـــه بــــا مــــی دل را کـنـــــم شـــــاد♥
ســـاقــــی بـشــــارت بـــــر تـــــو تــمـــــام اســـــت♥
ایـــن دل ســــپـــردن حــســـــن خـــتـــــام اســــت♥
ارسال توسط نــاهـــــیــد
آرزویم این است که سکوت زندگی ام را صدای تو بشکند...کجا بودی که دیدمت؟؟؟ میان این همه جمعیت؟؟؟
کاش مقصد این آمدنم چشمان تو بود..
از اینجا تا آسمانها دلم برایت تنگ شده,
حالا صبح هایم با یاد تو میاید و شب هایم با خیال تو میرود..
به که گویم چقدر سخت است انتظار...
سخت است... انتظار کسی را داشتن , که هرگز قرار نیست بیاید...
همه هستن اما تو میانشان نیستی...!
هر چه دارم با خودت بردی حالا هرچه مینویسم جوهر زندگی ام رنگی ندارد...
تو با خودت رنگ ها را هم بردی...
دنیای رنگارنگت رنگ مرا کم دارد, می دانم... می دانی
ارسال توسط نــاهـــــیــد
یــه چـــن وقــــتـه کــــه مـــی بـیـنــــم جـهـــــانــــو شـکــــل یــه بـــن بــــس♥
تـــه ایــن کــــوچـــه انـگــــاری تـئــــاتــــری بــــازو یـــه صـحـنــــس♥
یــه نـمــــایــش تـکــــرار مـــی شــــه هـــــر روز روی هــمــیــــن صـحـــــنــه♥
تـمــــاشــــا مــــی کـــــنــه تـنـــــهــا یــه تـمــــاشـــاگـــر مـــــرده♥
ایـنـکــــه دائــم تــکــــرار مــی شــــه ایــن صـحـــــنــه هـــای بــــی ریـشــــه♥
هـمـیـنـطـــــوری بــی مـــحــــابــا بـــه ذهـنـــم مـــی زنـــه تـیــشـــه♥
یـکــــی پــشـــت هـمـیــــن صـحـــــنــه یــه خـنــجــــر تــوی دسـتــــاشــــه♥
ســـر مـــی بـــره دل رو اگــــه یــه نــقـــــش تــازه پــیــــدا شــــه♥
یـــه درام تـلــخـــــه انـگــــار یــا شـــایـــدم ژانـــر وحــشـــت♥
یـکــــی مـــی خـــــنــده هـــــر لـحــــظــه یـکــــی تــــو غـصــــه و حـســــرت♥
ایـنـجــــا تـئـــاتــــر شــب و مـــرگ یـــه جـــایـــی ریــتــــم شــبـــــاهـنــــگ♥
چــقـــــدر دنـیـــــا در نــقـیـضــــه ؛جـهـــــان تــــو اوج رنـگ بـــی رنـگ
ارسال توسط نــاهـــــیــد
دلم به حالت می سوزد عشق!!...دلم به حالت می سوزد!!...به اسمِ تو، خلوتِ اندیشه ها را شخم می زنند!!...کنجِ دردهای بی پناه را به توپ می بندند!!...متنِ تمرکزِ زخم ها را حاشیه ی چرک می اندازند!!...حوصله ی نجابت را سر می بَرند!! و حتی گاهی، سر می بُرند!!...معرکه ی واژه راه می اندازند و زنجیرِ قافیه پاره می کنند!!...شعر را بد سابقه می کنند!!...مُشت مُشت، لبخندِ ژکوند خرجِ تراکمِ احساس می کنند!!...سایه ی هیچ آیه ای را برنمی تابند روی صفحه های مجازیِ بی معجزه!!...دوغِ دروغ های سپید را یک نفس سر می کشند و آروغِ شعرِ نو پس می دهند!!...غزل که جای خود دارد! مثنوی را هم چهار پاره می کنند!!...دلم به حالت می سوزد عشق!!...((((بقیه در ادامه مطلب))))
ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
تمام زندگیم را دلتنگی پر کرده است…
دلتنگی از کسی که دوستش داشتم و عمیق ترین درد ها و رنجهای عالم را در رگهایم جاری کرد !
درد هایی که کابوس شبها و حقیقت روزهایم شد٬ دوری از تو حسرتی عمیق به قلبم آویخت و پوست تن کودک عشقم را با تاولهای دردناک داغ ستم پوشاند .
دلتنگی برای کسی که فرصت اندکی برای خواستنش ٬ برای داشتنش داشتم.
دلتنگی از مرزهایی که دورم کشیدند و مرا وادار کردند به دست خویش از کسانی که دوستشان دارم کنده شوم .
در انسوی مرزها دوست داشتن گناه است ٬ حق من نیست ٬ به اتش گناهی که عشق در آن سهمی داشت مرا بسوزانند .
رنجی انچنان زندگی مرا پر کرده است٬ آنچنان دستهای مرا از پشت بسته است٬ آنچنان قدمهای مرا زنجیر کرده است که نفسهایم نیز از میان زنجیر ها به درد عبور می کنند . . .
دوست داشتن تو چنان تاوان سنگینی داشت که برای همه عمر باید آنرا بپردازم … و من این تاوان سنگین را با جان و دل پذیرا شدم .
همه عمر؛داغ تو بر پیشانی و دلم نشسته است و مرا می سوزاند.
تو نمایش زندگی مرا چنان در هم پیچیدی که هرگز از آن بیرون نیایم. . . آنقدر دلتنگ دوریش هستم .. آنقدر دلتنگ سرنوشت خویشم .. آنقدر دل آزرده عشق تو هستم که همه هستیم را خوره بی کسی و تنهایی می جود . . .
به او نگاه می کنم ٬ به او که چون بهشت بر من می پیچد و پروازم می دهد .
به او که لبهایش از اندوه من می لرزند .
به او که دستهای نیرومندش ٬عشقی که سالها پیش اجازه اش را از من گرفتند جرعه جرعه به من می نوشاند . . . . .
به او که چشمهایش در عمق سیاهی می خندید و دنیایم را ستاره باران می کرد.
به او که باورش کردم و دل به او باختم
به او که دلم می خواهد در آغوشش چشمهایم را بر هم بگذارم و هرگز ٬ هرگز ٬هرگز به روی دنیا بازشان نکنم .
به او که تکه ای از قلب مرا با خود خواهد برد
به او که مرزهای سرنوشت ٬ سالها پیش دوریش را از من رقم زده است. سراسر زندگیم را اندوهی پر کرده است که روزها و ماهها از این سال به سال دیگر آنها را با خود می کشم و میدانم که زمان ٬ شاید زمان ٬ داغ مرا بهبود بخشد ولی هرگز فراموش نخواهم کرد که از پشت این دیوار شیشه ای نگاهش چگونه عمق وجودم را لرزاند.
لبهایش لرزش لبهایم را نوشید و دستانش ترس تنم را چید و نفسهایش برگهای رنگین خزان را به باران عاشقانه بهار سپرد
ارسال توسط نــاهـــــیــد
عشق من بلند شو از خواب، شب رویایی تمومه ♥
بغض قلبم تو صدامو ، خنجرش رو به گلومـــه ♥
پاشو تا شب نیمه جونه ، رخت کوچت رو به تن کن ♥
آخرین قطره ی اشکو ، مرهم زخمــــــای من کن ♥
دیگه اینجا موندن ما ، موندنی بی سرنوشته ♥
رنگ باغ لحظه هامون رنگ گلهای بهــشته ♥
دیگه این اشکای بارون ، بازی سخت زمونه ست ♥
تنها راه پیش رومون ، هجرت تلـــخ شبونه ست ♥
پشت این پرده ی دیوار طرح روزای سیاهه ♥
ذهن شوم این ستاره پی دزدیدن راهــــه ♥
ناجیِ راه شب من پاشو با من همصــدا شو ♥
از تو این پیله ی وحشت مثل پروانه رها شو ♥
گرچه بعد از شب وحشت، شبی دیگه توی راهه ♥
قسمت من و تو خوبم ، تو شبـــای بدون ماهه ♥
نازنینم هجرت ما واسه پیـــدا شدن ماست ♥
واسه پیچیدن عطر نسل رویاهای فـرداست ♥
ارسال توسط نــاهـــــیــد
ای آنکه با تو عمری؛
بی دغدغه بسر شد♥
اینک زمان اندوه؛
دلشوره ای دگر شد♥
رفتی ز کوی من باز ؛
با صد غم و بهانه ♥
در تو اثر ندارد ؛
این گریه شبانه ♥
بِشِتاب ای زمانه ؛
تا بگذرد خزانم♥
کو دلخوشی که شاید؛
در خاطری بمانم؟♥
«در من چه سوز و سازیست ای خدا
تو دانی♥
از آتش درونم
بس قصه ها که خوانی»♥
خود سوزی دلم را
هرگز کسی ندیده ♥
دل در میان جمع و
خود از همه بریده ♥
باور نداری آری
دل از تو هم بریدم♥
همچون دلم غریب و
بی کس ، کسی ندیدم ♥
باید که بگذری عمر
همچون شهاب آسمان ♥
تو ارزشی نداری
در این سرای و سامان ♥
«در من چه سوز و سازیست؛ ای خدا
تو دانی♥
از آتش درونم
بس قصه ها ، که خوانی»♥
ارسال توسط نــاهـــــیــد
هستر بازوانش را دور گردن ارتور حلقه کرد و سر او را روی سینه اش گذاشت او سعی کرد هستر را از خود دور کند اما هستر نمی خواست ائ را از دست بدهد با گریه گفت:
تو منو می بخشی همه از من متنفرند خدا هم از من متنفر است من این نفرت ها را می توانم تحمل کنم اما تو دیگر نمی توانی از من متنفر باشی ارتور چون با این نفرت تو نمی توانم دوام بیاورم.
هستر دقایقی او را در آغوش گرفت سپس ارتور به چهره اش نگاه کردحالا دیگر او عصبانی نبودبا ناراحتی گفت:میبخشمت هستر خداوند می داند که ما بدترین آدم در نیا نیستیم .
راجر چلینگ ورث از ما هم بدتر است. قلب این مرد سیاه تر از ماست.هستر من و تو هیچوقت نمی خواستیم کسی را اذیت و آزار کنیم.
هستر گفت: هرگز ! تنها گناه ما به دنیا آوردن کودکی است که حاصل عشق ما بوده است نه نفرت یادت می آید؟
- بله یادم می آید.(((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید)))))
ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
چلینگ ورث گفت:مواظب باش،هستر!
اما هستر،سرش را بالا گرفت و گفت:تو می توانی ماجرای من آقای دایمس دال را به همه بگویی.آنها ممکن است روزی را ببخشند،اما تو مرد بدجنس و بدذاتی هستی.هرگز ما را نمی بخشی.هیچوقت از تنبیه ما دست بر نمی داری.
چلینگ ورث به آرامی به هستر می نگریست.هستر توانست برای لحظه ای برق عشق را در چشمانش ببیند.
چلینگ ورث،با لبخند گرم ومحزونی گفت:دلم برایت می سوزد.تو زن خوبی هستی،ازدواج من با تو اشتباه بود.می دانم برای تو شوهر خوبی نبودم.
هستر غمگینانه گفت:من هم دلم برای تو می سوزد.تو مرد خوب و دانایی بودی.من اذیتت کردم و حالا تو،تبدیل به یک شیطان شدی.قلبت مالامال از نفرت است.من از تو چیزی نمی خواهم تو نمی توانی مثل گذشته به خلق و خوی ثابقت برگردی و آقای دایمس دال را به خاطر گناهش ببخشی؟این عفو و برای قلبت مفید آرام بخش است و باعث می شود تا دوباره مرد خوبی شوی.((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید))))
ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
آرتور دایمس دال سخت بیمار بود اما در عین حال معروف ترین کشیش شهر هم بود.کلیسایش هر روز یکشنبه مملو از جمعیت بود.مردم می گفتند که او خطیب بسیار زبردستی است و یکی از بندگان خاص خداست.وقتی به زنان جوان نردیک می شد هیجان زده می شدند. افراد سالخورده ناراحت و غمگین بودند چون او ضعیف و بیمار بود آن ها می گفتند:کشیش جوان قبل از ما از جهان رخت خواهد بست. هر روز یکشنبه دایمس دال برای مردم در کلیسا وعظ می کرد.او می خواست راز نهفته در قلبش را برای همه بازگو کند تا همه از او متنفر شوند اما می ترسید.او به همه مردم می گفت من مرد بدی هستم من گناهکارترین فرد این شهر هستم اما مردم از او متنفر نمی شدند.((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید))))
ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد