بعد ازمدت کوتاهی ،هستر از زندان آزاد شد.او به خانه کوچکی به خارج از شهر نقل مکان کرد.او دوستی نداشت،اما همیشه مشغول کار بود. برای دخترش لباس های زیبا میدوخت.وقتی مردم این لباس های زیبا را می دیدند از او می خواستند تا برای آن ها هم لباس های قشنگ و زیبل بدوزد. او از کارش پول در می آورد.با مقدار کمی از پولش غذا تهیه می کرد اما بیشتر پولش را به دیگران می داد. مردم وقتی او را در خانه می دیدن چیز های بدی در باره اش می گفتند.وقتی هستر به دیدنشان می رفت با برخورد سرد و غیر دوستانه آن ها مواجه می شد. بچه ها در شهر دنبالش می کردند و بر سرش فریاد می کشیدند.عده ای از مردم که آن نماد ننگ ونفرت را روی سینه اش می دیدند راهشان را کج می کردند.(((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید)))))
ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
چیلینگ ورث گفت: من فقط میخواهم یک چیز رابدانم،پدر این بچه کیست؟
هستر در چشمهایش نگریست وگفت:نپرس.تو هیچ وقت نخواهی فهمید.
دکتر پیر گفت:شاید مردم شهر هیچوقت از راز تو باخبر نشوند،اما من این مرد را پیدا میکنم.اگر او را ببینم مشناسمش.وبعد من می دانم و او!
بوستون مساچوست تنها بیست سال قدمت دارد.شهر کوچکی است با یک میدان،یک کلیسا یک زندان کوچک،یک روز صبح در ماه ژوئن،درب زندان باز شد و زن زیبایی از درون زندان بیرون آمد.اسمش هستر پرین است.
کودکی در آغوشش است و حرف “A” به معنای زن زناکار چون نماد ننگ و رسوائی بر پیراهنش نقش بسته است.پدر این بچه کیست؟هیچکس نمی داند هستر هم هرگز نخواهد گفت.
آنگاه پیرمرد ناشناسی وارد شهر شد و هستر خیلی ترسید.این مرد کیست؟چه قصدی از آمدن به این شهر دارد و چرا هستر پرین از او می ترسد؟
فصل یک:هستر پرین
درسال های آغازین ۱۶۰۰ بوستون ماساچوست تنها یک شهر کوچک بود.در خارج از شهر یک ساختمان تیره رنگ کوچک دیگری وجود داشت.این ساختمان زندان بود.(((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید)))))
ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
شــب اســـت و روزگــــارم هــــم چـــو يــك شــب♥
شـــب اســـت و كــــرב ه ام از عــــشـق او تــب♥
خـــــيــال او شــــده رويــــاﮮ مــــن بـــــاز♥
و مــــن بــيـــــزار از ايــــن آواز و ايـــن ســــاز♥
هــمــﮧ شـبـهـــــا بـــﮧ يـــاבش گــــريـــﮧ كــــرבم♥
و خــنــــديـــدم چــــو فـهــمــــيـدم كـــﮧ مـــــَرבم♥
ســــراســــر گــشــتــــﮧ نــومـــيــב ﮮ وجــــوבم♥
ســــراســـر غــــم شــــבه ايــن تــــار و پـــوבم♥
خـيـــــالــت بـــرבه خــــواب از ב يـــבگــانــم♥
و مـــن ב يـگــــر شــبـيــــﮧ مُــــرבگـــانـــم♥
بـــﮧ جـــرمـــﮯ كـــه تـــــو را مــــن בوســـت בارم♥
چـــﮧ غــــم هـــــايــــﮯ نــهــــــاבﮮ بـــر روانـــم♥
دلــــم בيـــــروز را بـــا عــشـــق خــــنــבيــב ♥
و امــــروزش شـــבه هــــر روز تــــرב يـــב♥
تـــو رفــتـــــﮯ و نــمــــانـــב ﮮ בر كـنــــارم♥
و مـــن ايـنـجــــا بــرايــــت بـيـقــــرارم♥
ارسال توسط نــاهـــــیــد
دوباره مثل شبگردا به اون سالا سفر کردم♥
تموم خاطره هامو که توش بودی خبر کردم♥
نشستم کنج حسرتها , همون جایی که گل کردی♥
تو اونجا عاشقم بودی , همون جا عاشقم کردی♥
دوباره آرزو کردم پر از شک و پر از تردید♥
دوباره گونه هام تر شد دوباره قلب من لرزید♥
دوباره زیر لب گفتم: بگو تو قلب من جاته♥
سکوت خسته تو بشکن , بگو دنیا تو چشماته♥
بگو از بغض سنگینی که جا خوش کرده تو دستات♥
بگو تردید مغلوبه , بگو افتاده زیر پات♥
بگو دوریت چقد تلخه , بگو طاقت نمی یارم♥
بگو یک عمر دور از تو دارم یک ریز می بارم♥
غزلهامو بخون بازم , بخون با ساز لبخندت♥
نکن اخماتو توی هم , ببین چه ناز لبخندت♥
می دونم که گرفتاری نمی تونی بیای پیشم♥
ولی کاشکی خبر داشتی دارم بی تو تلف میشم♥
ولی کاشکی خبر داشتی از اون وقتی سفر کردی♥
همش من از خدا می خوام یه روز باشه که برگری♥
ارسال توسط نــاهـــــیــد
پسران سیه چرده ی سوسمار خواران که پیغمبر آئین اسلام را به ایشان آموخت، خیمه های جنگی و پرچم های آبی رنگ خویش را در برابرجیحون سپید که ازآن عطر سنبل برمی خیزد برافراشته بودند. سی روز بود که اینان چون دسته های ملخ صحرایی بدین سرزمین هجوم آورده، شهر را در محاصره گرفته بودند و پاسدارانشان همه کوره راه های کوهستان ها و همه ی چاه ها را زیر نظر داشتند. در آن هنگام که مردم شهر آه کشان روی دیوار ها نشسته بودند و به آتش هایی که با دست جنگجویان در گوشه و کنار دشت برافروخته می شد می نگریستند، زنی نقابدار و زیبا، بیصدا و ارام از بازارهای خاموش و پلکان های سیاه و درهای سدرکه دربرابرش گشوده بود، به سوی دشت و اردوگاه سواران عرب می رفت.دنبال او کنیزکی حلقه بر بینی و زیتون و شراب در دست خنده کنان به سوی خیمه ای روان بود که تیرهای سقف آن سرهای بریده درکنار خنجرهایی برهنه از پولاد آبدیده و براق آویخته بود (((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید)))))
ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
فروشندهای مست و دانشجویان، پیرزنی شوهردار که دارد پی دستور میرود، کلفتی که خانهی رفیقهاش بوده و دیرش شده، در خیابان به چشم میآیند.
دو درشکهچی هنوز در ایستگاه ایستادهاند، خانمی دارد به آهستگی از کنارشان رد میشود، کودکی شببیدار که همه او را میشناسند، ملوانی و مردی متشخص که کلاه سیلندر به سر دارد به دنبال خانم راه افتادهاند، هر یک از این دو مشتاقانه قدمهای بزرگی برمیدارد تا پیش از دیگری به او برسد. آنگاه دو پسر بچه وارد میشوند که دارند بلند بلند حرف میزنند و سیگار به دهان دارند، پشت سرشان خانمی دیگر، و باز خانم دیگری…
به تعطیلی آلهامبرا چیزی نمانده؛ نیمهشب بهزودی فرا میرسد. جمع بزرگی از زن و مرد به بیرون سرازیر میشوند، خندهکنان، فریادزنان، از گرما و چراغهای گازی بیشمار کلافه، عرق کرده و ملتهب از شراب.(((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید)))))
ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
خواهر کوچکم از من پرسید :♥
پنج وارونه چه معنا دارد..؟...♥
من به تندی گفتم ...♥
این سوال است که تومیپرسی؟♥
پنج وارونه دگر بی معناست...♥
خواهر کوچک من ساکت ماند...و سوالش را خورد..♥
دیدم از گوشه ی چشمش نم اشکی پیداست...♥
بغلش کردم و آرام گرفت...♥
او به ارامی گفت که چرا بی معناست...؟♥
من که در همهمه ی داغ سوالش بودم ...♥
از دلم ترسیدم...♥
من که معصومیت بغض صدایش دیدم...♥
به خودم میگفتم:
اگر او هم یک روز ...♥
وارد بازی این عشق شود...♥
مثل من قهوه ی تلخ عاشقی خواهد خورد...♥
توی فنجان نگاهش ماندم ...♥
مات و مبهوت فقط میگفتم...♥
بخدا بی معناست...♥
پنج وارونه غلط ها دارد...♥
تو همان پنج دبستان خودت را بنویس...♥
پنج وارونه ی ما یک بازیست...♥
بازی بی معنیست...♥
تو همان پنج دبستان خودت را بنویس..!♥
تاریخ: یک شنبه 13 اسفند 1391برچسب:
,
ارسال توسط نــاهـــــیــد
نبض پلك چشم من ،مهمانسراي پاي توست♥
يادگار خاطرات مانده در شبهاي توست♥
من اسير عاشقي،مجنون و شيداي توام♥
رام تو،مفتون تو،پنهان و پيداي توام♥
از ازل در سرنوشت تار من،از ما شدي♥
كنج دل،همراه صد غم،،تا ابد مانا شدي♥
گرد و خاك خفته بر زنگار قبلم پاك شد♥
تا نگاه سبز چشمت؛كهكشان خاك شد♥
من كه رفتم با خودم از پيش تو،تنها شدي♥
همنشين روزهاي سنگي و صهبا شدي♥
در دل ويران من، بذر محبت كاشتي♥
خواب سنگين مرا، از روي شب برداشتي♥
دين و دل آواره و سرگشته ي كوي تو شد♥
مست و شيداي تنت،ديوانه ي بوي تو شد♥
سهم من از زندگي،رنداني و آوارگي است♥
ياد تو ،سرلوحه اين وادي و بيچارگي است♥
شور و حال چشم تو ،گوش دلم را باز كرد♥
شرم گرماي سرشكت، ديده ام را ناز كرد♥
رام عشق تو شدن،ديوانگي،سرگشتگي است♥
از براي روح من،اوج نياز بندگي است♥
ارسال توسط نــاهـــــیــد
خسته شدم از دنيا اينجا دل من خون است♥
اينجا دل تنهايم در ياد تو مجنون است♥
اينجا دل من تنها آنجا دل تو شادست؟♥
آنجا چه كسي اين بار در دام تو افتادست؟♥
وقتي كه تو بودي دل با عشق تو مي خنديد♥
رفتي و دلم انگار روياي تو را مي ديد♥
شبها منم و غم ها؛دردي ز تو جا مانده♥
دنيا تو مرا درياب اين عاشق در مانده♥
گلدان دلم ديگر گل جز تو نمي خواهد♥
در قاب دلم هر روز تصوير تو مي ماند♥
دارد هنوز اميد اين دل كه تو باز آيي♥
اين شعر براي تو در خلوت و تنهايي♥
ارسال توسط نــاهـــــیــد
خیر، نمیشناسمش…
ـ آقای قاضی دروغ میگه، خود نامردش خواهر معصوم منو گول زده…
ـ آقا جون اینجا دادگاهه، لطفا داد نزنین.بعد هم اگه خواهرتون معصوم بود گول این بابا رو نمیخورد.این پسره نه، یکی دیگه، گرگ که توی این دنیا کم نیست، آدمی که خودشو در مقابل یه بیماری مسری واکسینه کرد دیگه بعد افسوسش رو نمیخوره شما که ماشاا…بچه نیستین.لطفا آروم بشینین سرجاتون وقتی نوبتتون شد بلند شین و از حقتون دفاع کنین، تازه خیال نمیکنم خواهرتون بیزبون باشه.هر کی باید خودش مسئولیت کاراشو قبول کنه.
داداش علیرضا صورتش از شرم گل انداخته و زبانش بند آمده بود.جرات نداشتم برگردم و به چهرهاش نگاه کنم.کلام راسخ قاضی بدجوری غرور مردانهاش را خرد کرد.
میدانستم در درونش جهنمی برپاست.بیش از آن که در آن لحظه نگران آینده خود باشم، از روی او خجالت میکشیدم.من مایه ننگ خانوادهام شدهام.وجودم سرتاپا نفرت و انتقام از خودم و آن مارمولکی است که خیال میکردم شاهزاده افسانهایام است و آرزوهایم را یکجا برآورده خواهد کرد.
پیشانی بلند و گونه استخوانیاش کبود و زخمی بود و بلوز کرم قهوهای رنگی را که من به مناسبت روز تولدش از پول توجیبیهایم برایش هدیه گرفته بودم، بر تن داشت.ناگهان یاد خاطره خرید آن هدیه کذایی افتادم و یاد حرفها و وعدههایی که در آن مغازه کوچک کیففروشی برایم میگفت.(((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید)))))
ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد