دهـکــده ادبـیــات پـاســارگــاد
به وبلاگ خودتون خوش آمدید امیدوارم لحظات خوبی را سپری کنید
هر سه نفر، آرزوی مرگ امید را داشتیم تا امشب… مهمان داشتیم. وقتی آنها رفتند بهانه‌جویی امید شروع شد و یک‌باره با چماق به من حمله کرد. بچه‌ها مثل همیشه شروع به گریه کردند. التماس می‌کردند که امید مرا نزند ولی او بی‌رحمانه فقط ضربات چماق را فرود می‌آورد. دیگر صبر و شکیبایی ده ساله زندگی توام با زجرم تمام شده بود، ناگهان به طرف اتاق خواب دویدم، امید هم به دنبالم آمد….. ستوان یکم «محمدحسن مردانی»، افسر پرونده، برگه پزشکی قانونی را به سرهنگ پاسدار «حسین آزرده» می‌دهد. پزشکی قانونی، در این برگه که مربوط به «سکینه» است، تایید کرده که آثار انواع زخم‌های کهنه و اثرات جسم برنده که جاهای آنها جوش خورده و در بعضی نقاط نیز با آوردن گوشت اضافی همراه بوده، رده‌های شلاق، شکستگی‌های جوش خورده استخوانی و کبودی در اثر ضربات وارد شده با جسم سخت بر تمام بدن زن مشهود است. آزرده، به زن رنج‌دیده نگاه می‌کند؛ زنی که تازه گریه‌اش بند آمده. برگه از دست سرهنگ دوم «محمد نیازی» رییس پلیس آگاهی و سرگرد «علی شیدایی» معاون او دست به دست می‌گردد و در آخر ستوان مردانی آن را روی میز می‌گذارد.(((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید)))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
آیا این امکان دارد که بشر، ناگهان در برابر دیدگان سایر مردم از روی کره ی زمین ناپدید شود؟ پیش از آنکه به این پرسش پاسخ گویید بهتر است به ماجرای مردی بنام « دیوید لنگ » نگاهی بیندازیم. این رویداد شگفت انگیز به یک چشم برهم زدن، در یک بعد از ظهر روشن و آفتابی روز ۲۳ سپتامبر سال ۱۸۸۰ در مزرعه ی دیوید لنگ که در چند کیلومتری شهر «گلاتین» در ایالت تنسی واقع است اتفاق افتاد. مکانی که این رویداد در آن رخ داد، یک محل خوش منظره و باصفا بود. خانه ی دیوید یک خانه ی آجری بود که درختان تاک، دیوارهای آن را پوشانده بود. و رو به روی آن، چهل جریب چراگاه قرار داشت که دام ها در آن به چرا می پرداختند، و تابستان گرم و طولانی، چمن های این چراگاه را سوزانده بود. در بعد از ظهر آن روز، دو فرزند دیوید که یکی هشت ساله و دیگری یازده ساله بود، با یک ارابه ی چوبی کوچک که پدرشان آن روز صبح برایشان خریده بود، بازی می کردند.(((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید)))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد

چشمای مغرورش هیچوقت از یادم نمیره .رنگ چشاش آبی بود .رنگ آسمونی که ظهر تابستون داره . داغ داغ…وقتی موهای طلاییشو شونه می کرد دوست داشتم دستامو زیر موهاش بگیرم مبادا که یه تار مو از سرش کم بشه .دوستش داشتم .لباش همیشه سرخ بود .مثل گل سرخ حیاط . مثل یه غنچه …وقتی می خندید و دندونای سفیدش بیرون می زد اونقدرمعصوم و دوست داشتنی می شد که اشک توی چشمام جمع میشد.دوست داشتم فقط بهش نگاه کنم .دیوونم کرده بود .اونم دیوونه بود .مثل بچه ها هر کاری می خواست می کرد((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید))))



ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
حالش خیلی عجیب بود فهمیدم با بقیه فرق میکنه گفت : یه سوال دارم که خیلی جوابش برام مهمه گفتم :چشم، اگه جوابشو بدونم، خوشحال میشم بتونم کمکتون کنم گفت: دارم میمیرم گفتم: یعنی چی؟ گفت: یعنی دارم میمیرم دیگه گفتم: دکتر دیگه ای، خارج از کشور؟ گفت: نه همه اتفاق نظر دارن، گفتن خارج هم کاری نمیشه کرد. گفتم: خدا کریمه، انشالله که بهت سلامتی میده با تعجب نگاه کرد و گفت: یعنی اگه من بمیرم، خدا کریم نیست؟ فهمیدم آدم فهمیده ایه و نمیشه گول مالید سرش گفتم: راست میگی، حالا سوالت چیه؟(((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید)))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
میشود سیب از نگاهت سرخ چید ؛ در حریم امن قلبت سر کشید♥♥ همچو قایق بر سراب سینه ای؛ همچو باران بر شیار گونه ای♥♥ همچو شعری با غمی شیرین و شور؛ میکنی برذهن من با غم عبور♥♥ می شوی هم معنی ِ شعر و یقین ؛ من تو را معنی نکردم جز به این!♥♥ میبری اندوه و دردم را به دوش ؛ می خوری زخمی تنم را نوش ِنوش♥♥ میبری دار و ندارم را به بند؛ من اسیری بـه اشتیاق ِ آن کمند♥♥ من همیشه با خودم بد کرده ام؛ تا تو را دیدم، گنه صد کرده ام!♥♥ من تو را بر شعر دل حک میکنم؛ تا نباشی بر خودم شک میکنم ♥♥میشوی بر دین و دنیایم خدا؛ فکر رفتن میکنی تنها چرا؟ ♥♥من ندارم قاب عکسی در حضور؛ وقت هجرت میشوی زخمی صبور♥♥ من شدم لیلای بی تاب و خراب؛ هر صدا بیدار میکردم ز خواب♥♥ خواب میدیدم غمی سنگین و سرد؛ مثل رفتن مثل دوری مثل درد♥♥ چشم را مهمان اشکم کرده بود؛ بغض را هم وزن قلبم کرده بود♥♥ از میان شعر من پل بسته بود؛ بر هجای رفتنت دل بسته بود♥♥شعر ِ من! جان و تنم را میبری؛ وقت رفتن هر چه دارم می خری؟ گالری تصاویر سوسا وب تولز


ارسال توسط نــاهـــــیــد
حرفهایی سوخته بر دامان غم؛ می گدازد سینه ام را باز هم!♥♥ حرفهایی تکه تکه می چکید؛ وحی غربت ،دم به دم سر می رسید!♥♥ خانه ای بهتر ز چشم من ندید؛آیه های اشک، یک یک می دمید!♥♥ او شبیه بغض من از آه بود؛ او به سوی گونه ام در راه بود♥♥ ای همیشه جاودان در سینه ام؛ ای نفس هایت همه آیینه ام♥♥ با من این دل گویه ها را گوش کن؛ های های سینه ام را نوش کن♥♥ با من این دیوارها نامحرم اند؛ روی بغضم اشکهایت مرهم اند!♥♥ عقد می بندد نگاهم با غمت؛شور و شیرین می شود زخم لبت!♥♥ مِهر من گلواژه هایی زخمی است؛ سهم این بودن نگاهی شرجی است!♥♥ خواب دیدم می روی از پیش من؛نیست دوری ها جان دل، همکیش من! ♥♥ تو مکن باور فراموشت کنم؛ دست بردارم تو را یادت بَرم!♥♥ خامُشم،شعرم پر از تکرار توست؛ آرزوی هر شبم دیدار توست!♥♥ تو مرا باور نکن دوری کنم؛می شود باشی و مهجوری کنم؟!♥♥ من ندارم بهتر از شب های تو؛ شربتی زخمی تر از لب های تو♥♥ با تو تعبیر شقایق ساده است؛ این بساط سوختن آماده است♥♥ بی تو شب ها ، واژه ها سر می کشم ؛مست نامت ، رقص بر غم می کنم♥♥ خسته از طعم غریب قسمتم؛ صد پیاله اشک ، سهم هر شبم♥♥ خنده از آیینه هایم رفته است؛ این حقیقت آخر هر قصه است!♥♥ شعرهایم را ببین ، دلتنگ توست؛ با ردیفی سرخ ،هم آهنگ توست♥♥ روی لب هایم شبی نامت گذشت؛ پشت سر غم بود با من می نشست♥♥ روی قلبم دردها آلاله کشت؛ عاقبت دستی مرا خواهد نوشت!♥♥ می نویسد شرح مشروح مرا؛ از سکوتی بی دریغ و بی صدا ♥♥ زخم می زد ضربه های خیس غم؛ شرح گفتن نیست ، آی ،اینبار هم.... گالری تصاویر سوسا وب تولز


ارسال توسط نــاهـــــیــد
کجاست \"شعر باران ِ \" دست های تو وقتی چشمها را به میهمانی غزل های مجروح و حاشیه های اشاره و اشک می برد.... کجاست مسیر باریدن این همه درد وقتی در مطلق سکوت با آینه تکرار میکنی و تنها،نیمکت های منتظر شهر شاعر تصنیف های بی مخاطب اندوه می شود..... کجاست رد پای جامانده تو از غربت راه های بی چراغ وقتی که پرستوهای مشتاق ِ در به در را خانه نشین سرزمین های بی چنار و بی پلاک می کند..... کجاست حوالی امن خیال تو وقتی در کلاف امروز و فردای قسمت و غصه بی تعبیر و ترانه کنار می آید و تکرار می شود.... کجاست فصل میعاد تو و زخم های سرخ شعر وقتی که ذهن عقیم مرا وداع شقایق ها و آینه های بی تصویر با یک بوسه ی اشک ، بارور می کند...... کجاست محزون ترین قناری سرزمین های اسیر وقتی تنهایی ِ باد آورده ی مرا به ابدیت یک بغض می رساند و خاموش می شود....... گالری تصاویر سوسا وب تولز


ارسال توسط نــاهـــــیــد
در مـیــــان آسـمـــان بــاران بـــود ؛ مـثـل هــــر دم گـــریــه ام آســـان بــود♥♥ رفـــت آن مـهـــرو وفــــایــی کــه بــه دل بــود شـبـــی ؛ شــایــد از بـخــت مـنـــه حـیــــران بــود♥♥ لـحـظـــاتــی بــه مـــدارا سـخـنــــی مــی گـفـتـــی! ؛ در لـبـــت زهـــر بـســــی غـلـتـــان بــود♥♥ خـــانـــه ای ســـاخــتـــه بــودیـــم بــه عـشـــق ؛ سـقـــف آن هـــم نـفـــس طـــوفـــان بــود♥♥ کـــولـــه بــار مـــن در ایــن راه چـــو عـشــــق ؛ بــار تـــو شـیــــوه شـیــــطــان صـفــــتــی پـنـهــــان بـــود♥♥ راهـــی عــشــــق شـــدم هـــر نـفـســـی ؛ آه ایـنـجـــا کـــه فـقـــط خـــانــه شـیـــادان بـــود♥♥ در خـــیــالـــم چــــو پــرنـســـی بــه بـهــشـتــــی بـــودم ؛ هـــه ..کـــه ایـنـجـــا قـفـــس وزنــدان بـــود♥♥ بــال و پـــر ریـخــــتــه و خـــونـیـــن دل ؛ سـیـنــــه ات کـیـنـــه جـــلادان بــــود♥♥ در بـهـــاری کـــه در آن عـشـــق تـمــــنـا کـــردم ؛ عــاقـبـــت درد بــه جـــان پــیــــدا بــــود...♥♥ گالری تصاویر سوسا وب تولز


ارسال توسط نــاهـــــیــد
لیندا به سرعت پله های هواپیما را طی کرد، او مهماندار یکی از خطوط بین المللی بود و باید خود را برای پروازی طولانی مدت آماده می کرد، قرار بود هواپیما تا لحظاتی دیگر کالیفرنیا آمریکا را به مقصد هامبورگ آلمان ترک کند و پرواز حدود یازده ساعت طول می کشید، پس از لحظاتی مرد 50 ساله ای که توماس نام داشت و ظاهراً خیلی هم ثروتمند بود از پلکان هواپیما عبور کرد و داخلش شد، لیندا به چشمهای درشت آبی او نگاه کرد و با لبخند او را به سمت کابین مخصوصش هدایت کرد، بعد از دقایقی هواپیما به حرکت درآمد و در آسمان به اوج گرفت، هوا ابری شده بود هواپیما اندکی تکان خورد انگار در یک چالۀ هوایی افتاده بود، با تکان بعدی، توماس جیغ خفیفی کشید: « وای خدای من، کمکم کن... » لیندا شتابان به سوی او رفت، رنگ صورت توماس سفید شده و دندان هایش از ترس به هم می خورد، پیشانی اش خیس از عرق بود، لیندا با دستپاچگی لیوان آبی به دستش داد، توماس به شدت ترسیده بود با دستهای لرزان جرعه ای از آب را نوشید، بعد از اینکه کمی از ترسش کاسته شد با صدای لرزان گفت: « من از هواپیما وحشت دارم از کودکی از ارتفاع و پرواز می ترسیدم و از شدت وحشت به حال مرگ می افتادم، راستش از تنها ماندن هم می ترسم چون مرا به یاد دوران تلخ کودکی ام می اندازد که همیشه تنها بودم، امروز تنها سوار هواپیما شدم تا شاید بتوانم به این دوتا ترس غلبه کنم و راحت شوم، اما حالا فهمیدم این ترس ها در وجودم ریشه دارند و هرگز دست از سرم برنمی دارند، ترس های کودکی قدرت شان از هر مال و ثروتی بالاتر است. » لیندا با دلسوزی به او خیره شد و در عمق چشمهای آبی اش توانست افسردگی را ببیند...


ارسال توسط نــاهـــــیــد
صبح ها مسیر ثابتی دارم و اگر عجله نداشته باشم آنقدر در ایستگاه منتظر می مانم تا تاکسی مورد علاقه ام برسد. در واقع راننده این تاکسی را دوست دارم. راننده پیر و درشت هیکلی با دست های قوی و آفتاب سوخته و چشم های مشکی رنگ است که تابستان و زمستان سر شیشه ماشین را باز می گذارد و با آنکه چهار سال است بیشتر صبح ها سوار ماشینش می شوم فقط سه چهار بار صدای بم و خش دارش را شنیده ام. ماشینش نه ضبط دارد، نه رادیو و شاید همین سکوت، حضورش را این چنین لذت بخش می کند(((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید)))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
آخرین مطالب