شیدا با دیدن آن صحنه سکوت را جایز ندید و با لحنی که ترس و اضطراب در آن مشهود بود آستین لباس فرهاد را فشرد و التماس کنان گفت: _" فرهاد ترو خدا ولش کن... داری میکشیش... خواهش میکنم فرهاد... به خاطر من... " با حرفهای شیدا دستهای فرهاد کم کم شل شد و بهنام را رها کرد، پیکر زخمی بهنام بر روی زمین ولو شد، او هیچ قدرتی برای حرف زدن نداشت، فرهاد که از فرط خسته گی به نفس نفس کردن افتاده بود، انگشت تهدیدش را بسوی او نشانه گرفت، گفت: _" من و شیدا همدیگر رو دوست داریم، اگه فقط یه بار دیگه بشنوم مزاحمش شدی دفعۀ بعد بهت رحم نمیکنم خونت رو میریزم... حالیت شد؟ " بهنام نای هیچ گونه حرفی را نداشت و فقط توانست به آرامی سرش را تکان دهد، فرهاد قانع شد و همراه شیدا بطرف در خروجی آپارتمان براه افتاد، در لحظه آخر بهنام نگاه کینه توزانه ای به سوی فرهاد روانه کرد... در طول راه برگشتن شیدا جرأت نکرد در برابر چهرۀ عصبی فرهاد هم کلام شود، صدای خوش آواز جیر جیر پرندگان سکوت خاموش خیابان را می بلعید ولی آن دو چنان در افکار خود غوطه ور بودند که نه تنها صدای آواز پرندگان را نمی شنیدند و بلکه هوای لطیف بهاری را هم حس نمی کردند، آن اتفاق تلخ باعث شد تا روز زیبایشان خراب شود، پس از لحظاتی فرهاد از حرکت ایستاد سکوت بینشان را شکست، نگاه عاشقانه ای نثار شیدا کرد، گفت: _" شیدا خیلی دوستت دارم... دلم میخواد فقط مال من بشی... فکر جدایی از تو دیوونه ام میکنه... (((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید)))))
ادامه مطلب...
تاریخ: یک شنبه 6 اسفند 1391برچسب:داستانک,داستان کوتاه,داستان آموزنده,داستانکده,داستان,داستان عاشقانه,داستان ادبی,داستان,پرستوهای عاشق,پرستو,سرگذشت فرهاد,سرگذشت شیدا ,
ارسال توسط نــاهـــــیــد
فرهاد حرف آخرش را زد و باعث شد حامد سکوت اختیار کند، او می دانست نصیت کردن به فرهاد بی فایده است و از تصمیمش صرف نظر نمی کند، سایۀ سکوت بر فضای دوستی آنها گسترده شد و در افکار پریشان خود غوطه ور بودند... بعد از چند دقیقه حامد با صدای در آپارتمان از جایش برخاست و یکراست بسوی در رفت، بعد از لحظاتی صدای گرم و خوش طنین شیدا در گوش فرهاد پیچید، او سرش را به جانب صدا برگرداند و نگاهش با چشمهای شیدا گره خورد، شیدا وقتی متوجه حضور فرهاد شد فوری خود را به کنارش رساند و آهسته گفت: _" فرهاد... باید باهات حرف بزنم... " فرهاد رویش را از او برگرداند، گفت: _" دیگه حرفی بین ما نمونده، پدرت لطف کرد ناگفتنی ها رو گفت، ولی ازت توقع نداشتم شیدا...(((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید)))))
ادامه مطلب...
تاریخ: یک شنبه 6 اسفند 1391برچسب:داستانک,داستان کوتاه,داستان آموزنده,داستانکده,داستان,داستان عاشقانه,داستان ادبی,داستان,پرستوهای عاشق,پرستو,سرگذشت فرهاد,سرگذشت شیدا ,
ارسال توسط نــاهـــــیــد
شب خواستگاری فرا رسید، همان طور که شیدا سفارش کرده بود، فرهاد آن شب به ظاهر خود خیلی اهمیت داد، کت و شلوار خاکستری روشن که از دوست صمیمی اش (حامد) امانت گرفته بود و همچنین کراوات زرشکی رنگی به تن داشت، موهای خرمایی خوش حالتش را با استفاده از ژل مو به سمت بالای سرش حالت داده بود و با صورتی اصلاح کرده واقعاً جذابیت چهره اش چند برابر شده بود، فرهاد دسته گل زیبا و بزرگی تهیه کرده بود، در آن شب تاریک نیمۀ دوم اریبهشت آسمان همچون مخملی سیاه رنگ به تمام آنچه که در زمین خودنمایی می کرد، پوشش داده بود، از ابرهای تیره که حکایت از بارش باران را می کردند، اثری نمانده بود و تنها باد خنک بهاری به ملایمت می وزید که بر پیکر سخت کوش آدمی جا خوش می کرد، نور کم ستارگان اندکی اطراف آسمان سیاه را روشن نشان می داد، عاقبت قامت ورزیده و برازندۀ فرهاد جلوی در خانۀ بزرگی ایستاد، او چند نفس عمیق کشید و سینه اش را از هوای آزاد پر کرد کمی سر و وضعش را مرتب کرد و دسته گل را اندکی در دستش جا به جا کرد و با اعتماد به نفسی که در او نمایان بود زنگ آیفون را فشرد، بدون اینکه برای کسی مهم باشد پشت در کیست؟ در از هم گشوده شد، فرهاد با دیدن حیاط بزرگ آن خانه دهانش از تعجب باز ماند، دور تا دور خانه از درخت و گل های مختلف پوشانده بود و استخر بزرگی که معلوم بود آب زلالش تازه عوض شده بود و به صورت شاعرانه ای از آن فواره می زد(((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید)))))
ادامه مطلب...
تاریخ: یک شنبه 6 اسفند 1391برچسب:داستانک,داستان کوتاه,داستان آموزنده,داستانکده,داستان,داستان عاشقانه,داستان ادبی,داستان,پرستوهای عاشق,پرستو,سرگذشت فرهاد,سرگذشت شیدا ,
ارسال توسط نــاهـــــیــد
اواخر عصر بود، خورشید بعد از یک روز طولانی نور افشانی کردن می رفت تا در پس کوه های بلند به آرامش برسد، نسیم خنک بهاری در آن هنگام از روز وزیدن را آغاز کرده بود و ابرهای تیره را با خود به پهنای آسمان شهر می کشاند، انتظار می رفت که شبی بارانی در پیش باشد، در آن موقع شلوغی عصر، کماکان مردم بی توجه به تاریکی آسمان در حال فعالیت بودند، پسرک نگاهی به فضای خاموش آسمان ابری انداخت، او در انتظار شنیدن صدای پایی آشنا بود، بعد از چند دقیقه که از موعد قرار گذشته بود، ولی اثری از آن که فرهاد انتظارش را می کشید نبود، او هراسان از روی نیمکت برخاست و با نگاهش اندکی اطراف را کاوید اما اثری از شخصی پیدا نکرد، اجازه نداد فکر و خیال بد به ذهنش راه پیدا کند و با این نیت که شاید مشکل خانوادگی برایش پیش آمده باشد خیال خود را آسوده کرد، او مجدداً بر روی نیمکت جای گرفت و با ظاهر خونسردی پا روی پا انداخت، با خواندن روزنامه ای که در دستش بود، خود را مشغول کرد، بعد از دقایقی با شنیدن صدای دخترانه ای رویش را بطرف جانب صدا برگرداند، که می گفت: _" متاسفم که دیر کردم... " فرهاد از جایش برخاست و با لبخند دلنشینی گفت: _" ایرادی نداره... حالا چرا سرپا وایستادی... بیا بشین... " دخترک بدون اینکه سکوت را بشکند با زدن لبخند شیرینی اکتفا کرد و متین و باوقار بر روی نیمکت کنار پسرک جای گرفت(((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید)))))
ادامه مطلب...
تاریخ: یک شنبه 6 اسفند 1391برچسب:داستانک,داستان کوتاه,داستان آموزنده,داستانکده,داستان,داستان عاشقانه,داستان ادبی,داستان,پرستوهای عاشق,پرستو,سرگذشت فرهاد,سرگذشت شیدا ,
ارسال توسط نــاهـــــیــد
تو مثه طلوع صبحی
واسه این چشمای بی خواب♥♥
میچینم از باغ عشقت
گل شب بو زیر مهتاب♥♥
عاشق ناز نگاتم
تو نگیر از من نگاتو ♥♥
کاش بیام زیر قدمهات
ببوسم اون خاک پاتو ♥♥
برق چشمای خمارت
منو باز کرده طلسمت ♥♥
هر جا ردی جا گذاشتم
روی اون حک شده اسمت♥♥
من پر از آتیش عشقم
تویی اون نیاز فردام ♥♥
بمیرم جز تو نمیخوام
تویی اون نبض نفسهام ♥♥
بی تو از مرز نبودن
رسیدم به مرز هستی ♥♥
مثل یک قدیس خاکی
به حریم دل نشستی♥♥
وقتی هستی در کنارم
مثه گل میشکوفه لبهام ♥♥
اما وقتی بی تو هستم
میشکنه آینه ی چشمام♥♥
تو میون این زمینی
که به گردت من میچرخم ♥♥
مثه پروانه ی خوشبخت
جون میدم به عشقت هر دم♥♥
من اسیر اون نگاتم
تو بیا و دل به من ده ♥♥
میپرم از اوج چشمات
مثل یک قوی پرنده ♥♥
ذره ذره جون میگیرم
از وجود نازنینت ♥♥
کاش پیشم باشی همیشه
تا باشم عاشقترینت ♥♥


تاریخ: شنبه 5 اسفند 1391برچسب:شعر,شعرزیبا,شعراحساسی,شعرعاشقانه,متن ادبی,متن ادبی عاشقانه,شعرنو,شعرمعاصر,متنهای ادبی احساسی,
ارسال توسط نــاهـــــیــد
غزل ناب نگاتو
باز دلم زمزمه کرده♥♥
غم دوریت برای من
بدترین عذاب ودرده♥♥
باتوپائیزوزمستون
یه بهار دیرگذربود♥♥
فکرسال وماه نبودم
غصه هام توی سفربود♥♥
یاد اون خاطره هاتم
اون غروبای قدیمی♥♥
گل لبخند تو می شکفت
توی سرمای صمیمی♥♥
حالا از روزی که رفتی
دیگه ماه شب نمی تابه♥♥
خورشید ازوقتی که رفتی
تا حالا همش تو خوابه♥♥
غزل وداع روخوندی
گریه شا بیت چشات بود ♥♥
دل نمیکندی توازمن
غم رفتن تو نگات بود ♥♥
نمیدونم کی بود اونکه
توروازکنارمن برد♥♥
آخه نیستی که ببینی
دلم ازندیدنت مرد♥♥
وقتی برگشتی نگاتو
باز ندزدی ازنگاهم ♥♥
میدونی که من اسیر
اون چشای بیگناهم ♥♥
قاصدا خبرآوردن
که تو برگشتی دوباره♥♥
حالا که اومدی دنیا
باز واسم رنگ بهاره ♥♥
داشتم ازغصه میمردم
جزتوهیچکسو نداشتم ♥♥
میدونستم برمیگردی
اسمشو سفرگذاشتم♥♥


تاریخ: شنبه 5 اسفند 1391برچسب:شعر,شعرزیبا,شعراحساسی,شعرعاشقانه,متن ادبی,متن ادبی عاشقانه,شعرنو,شعرمعاصر,متنهای ادبی احساسی,
ارسال توسط نــاهـــــیــد
مــــادرم شـــریــک رنــج وغـصـــه هــــام♥♥
پــــدرم پـنــــاه تـــرس وگــــریــه هــــام♥♥
خــــواهــــرم سـنـــگ صــــبـورخـــوب مــــن♥♥
داداشـــام ســـایـــه ی امـــن لـحـظـــه هــــام♥♥
دسـتــــای نــــوازش مــادربــزرگ ♥♥
انـتـهــــای دلـنـشـیــــن قـصــــه هــــام♥♥
دوسـتــــای زلال وبــاصـفــــای مـــن♥♥
پــابــه پــای گــــریــه هــــاوخــــنــده هـــام♥♥
دیـگـــه ازخـــداچــــی مـیـخـــوام؟خــــودشـو...!♥♥
یــه نـگـــاه مـهــــربــون کــه هـســـت بــاهـــام!♥♥


تاریخ: شنبه 5 اسفند 1391برچسب:شعر,شعرزیبا,شعراحساسی,شعرعاشقانه,متن ادبی,متن ادبی عاشقانه,شعرنو,شعرمعاصر,متنهای ادبی احساسی,
ارسال توسط نــاهـــــیــد
وقـتــــی کـــه بــا تـــو بــــی کـســـم ؛
یـعـنـــی ازم دوری هـنـــوز♥♥
بـا بــی کـســی مـــی ســـازمـــو؛
بــا درده ایــن دوری بـســوز♥♥
دیــدی یــه وقـــت عـــاشـــق بـشـــه؛
کـســـی کــه از سـنـگـــه دلـــش؟♥♥
فـــک بـکـنـــی واســـه چـشـــات؛
یــه وقـتـــایــی تـنـگـــه دلـــش♥♥
دیـــدی کـســـی بــا گـــریـــه هــــاش؛
دریـــارو پـیــــدا مـیـکـنـــه♥♥
وقـتـــی دلـــش آروم گــــرفــت؛
اشـکــــاشــو حــاشـــا مـیـکـنـــه♥♥
شـبـهــــا کـنـــاره پـنـجــــره؛
هـــی شـیـشـــه رو هــــا مـیـکـنــــه♥♥
رو شـیـشـــه بـــا دسـتـــای ســـرد
اسـمـــت رو امـضـــا مـیـکــــنـه♥♥
امــــا یــه روز کــه پـیـشـشـــی؛
دلـــش ازت دوره هـنـــوز♥♥
اشـکـــای بــی تـفــــاوتـیــش؛
گــــونــه تــــو مـیـشــــوره هــــنــــوز♥♥


تاریخ: شنبه 5 اسفند 1391برچسب:شعر,شعرزیبا,شعراحساسی,شعرعاشقانه,متن ادبی,متن ادبی عاشقانه,شعرنو,شعرمعاصر,متنهای ادبی احساسی,
ارسال توسط نــاهـــــیــد
تــو سـکـــوت ســــرد بــارون زیـــر چـتــــر انـتـظـــاریــم♥♥
پـشــت ایـن پـنـجـــره بــاز تــا هـمـیـشـــه بــی قـــراریــم♥♥
تــا بـیـــای عــــزیــز عــــالــم چـشــــم بــه راه تـــو مــی مـــونـیـــم♥♥
گـــل انـتـظـــار مــی کـــاریــم , شـعـــر عـــاشـقـــی مـــی خــونـیـــم♥♥
اگــه نـبـــض واژه هـــامـــون زیــر دسـتـــای تـــو بــاشـــه♥♥
گـفـتــن از مـــاه و سـتــــاره مــی تـــونــه عـیـــن گـنــــاه شـــه♥♥
"کــوچـــه وقـتـــی تــو نـبـــاشــی بـغـــض سـنـگـیــــن زمـیـنـــه♥♥
تــا بـیـــای مـــی خـــونــه از تـــو , تــا بـیـــای چـلـــه نـشـیـنــــه"♥♥
کــی مـیـــای تـاریـــک دنـیــــا بـشـــه روشـــن از وجـــودت؟♥♥
کـــاش بـیـــای کـــاشـکـــی نـمـیـــرم آقـــاجـــون تـــوی نـبــــودت♥♥


تاریخ: شنبه 5 اسفند 1391برچسب:شعر,شعرزیبا,شعراحساسی,شعرعاشقانه,متن ادبی,متن ادبی عاشقانه,شعرنو,شعرمعاصر,متنهای ادبی احساسی,
ارسال توسط نــاهـــــیــد
صـبــــورم امـــا هــــرگــــاه یــــاد تــــو کـــــردم شـکـسـتـــــه ام
بـــا نـبـــــودت ای مــونــس جـــــان؛بــال و پـــــر را بـسـتـــــه ام
مــــی شـکـنـــــم هـــــزار بـــــار ؛امــــا گــــویــم تــویــــی یـــارم
از هـــــر کـجـــــا سـخـــــن گـــــویـــم تـــــویــی لــحـظـــــه هـــای تـکـــــرارم
؛ ایـنـجـــــا در انـــــزوای قـلبـــــم هـــــوا ســـــرد اســـــت
؛ بـــی تـــــو ایــن واژه هـــــا چــــه پـــــر درد اســـــت
؛ کـنـــــاره مـیـگـیــــرم از ایـــــن هـــــوای ســـــرد ؛
ازیـــن پـــــر از خـــــالــی ازیـــن هـجـــــوم درد
؛نـفـــــس بـــه جـــــان مـــــن غـلـتـیـــــده اســـــت بـــا غــــم؛
شـکــــایـتـــی دارم ز بـخــــت خـــــود هـــــر دم
ایـنـجـــــا هـــــوای مــــن پـــــر از بـــــاران اســـــت
؛گــــریـــــه بـــــرای تـــو چـقـــــدر آســـــان اســـــت
نـبـــــود تــــو ایـنـجـــــا طـلـــوع رفـتــــن شـــــد
؛غـــروب مـــــن ایـنـجـــــا طـلـــوع مـــــردن شـــــد


تاریخ: جمعه 4 اسفند 1391برچسب:شعر,شعرزیبا,شعراحساسی,شعرعاشقانه,متن ادبی,متن ادبی عاشقانه,شعرنو,شعرمعاصر,متنهای ادبی احساسی,
ارسال توسط نــاهـــــیــد
آخرین مطالب