دهـکــده ادبـیــات پـاســارگــاد
به وبلاگ خودتون خوش آمدید امیدوارم لحظات خوبی را سپری کنید
گالری تصاویر سوسا وب تولز ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ﮐـﺠــــــﺎ پـنـهـــــانــت ﮐـﻨــﻢ ؟ ای ﺑـــﺎلِ ﺷـﮑـﺴﺘــﻪ ﻏــــــﺮورِ ﺳﺨـــــﺖ! زﯾــــﺮ ﮔـــــــﻞ ھـــﺎی ﭘﯿــــﺮاهنــــم آﺷﯿــــــﺎن ﺳـــﺎﺧﺘــــــﯽ و ﻣـــــــــﻦ ﺑـــﺎﻏﺒــــﺎﻧـــﯽ ﮐــــﻪ ﻣــــﺪام ﺑــﺎﯾــــــﺪ ﺣـــــﻮاﺳـــــــﻢ ﺑــــﻪ آوازھـــﺎﯾـــﺖ ﺑـــﺎﺷــــــﺪ. ﺑـــﻪ داﻧــﻪ ھـــــﺎی دﻟـــﺪادﮔـــــﯽ ﮐــــﻪ ازﺧـــﻮاهـــش چـینـــــه داﻧــﺖ اﻓــــــﺰون اﺳـــــﺖ ﺑــﻪ ﺟــــﻮی ﺧـﻨــــﮏ هـــــم آغـــــوشـــــی ﮐـــﻪ ﭘــــﺮھـــــﺎی آﺗــﺶ ات را ﺑـــﻪ آب دھــــﯽ ! ... ﺣــــﻮاﺳــــﻢ ﺑـــﺎﺷـــــــﺪ... ﺳـــــــﺮ ﺑـــﻪ زﯾــــﺮ ﺑـــﺎﺷــــﻢ ﺗـــﺎ درﺧــﺸـــﺶ ﯾـــﺎﻗـــــﻮت مــهــــــرت در ﭼـــﺸﻤـــــﻢ رﺳــــﻮاﯾـــــﻢ ﻧـﮑﻨــــــﺪ... ﮐــﺠــــــﺎ پـنـهــــــانـــت ﮐــﻨـــــﻢ؟ ای ﻗـﻘــﻨــــــﻮسِ ﻋـــﺸـــــﻖ وﻗـﺘـــــﯽ ﮐــــﻪ آﺳــﻤــــﺎنِ ﺗــــــﻮ ﻣـــﺮدﻣـــﮏ ﭼــﺸـﻤـــــﺎنِ ﻣــــﻦ اﺳــــﺖ


تاریخ: پنج شنبه 26 بهمن 1391برچسب:متن زیبا,شعر,شعرعاشقانه,متن عاشقانه,متن ادبی,
ارسال توسط نــاهـــــیــد
گالری تصاویر سوسا وب تولز گــــریــستـــــم شـــب هــــــا و شــــب هـــــا گـــــویـــــی بــــــرف مـــی بــــاریــــــد سـنـگــــــین و بــــــی وقــفــــه بــــــر فــــــراز خـــــــانــــه ای کــــــه بـــا تـــــــو ســــاخـتـــــم بــــاز نگـشــــتی و تــمــــــام ِ فــصـــــــــل بــهــمـــــن فــــرو ریــخــــت بــــر شــــانــــه ام ؛ حــــالا آمــــده ای بـــا شــعــــــری در دســــت کــــه بــهــــــاری دور بــــرایـــت ســـرودم ... - روی لـــب هــــایــــم شـعـــــــــر بــنـــــــویـــس روی گــــــردنــم شــعــــــــر روی بـــازویــــم شــعـــــــر روی سـینـــــه ام... تـــرانــــــه - ... افـســـــوس مـیـــــان ِ مـــا پـلـــــــی بـــرای عــبــــــور نــیســــــت زیــــر ِ پــــا - امــــا - دره ای کــــه "جـــهنـــــــم پـــایـــان" نــــام دارد


ارسال توسط نــاهـــــیــد
مادر به کنار پسرش رفت و دلسوزانه دستی به شانه مردانه اش کشید، گفت: _" منو ببخش پسرم... این روزها اعصابم خیلی خرده... رفتی پیش لیلا، عمه سوگل...؟! اون وضعش خیلی خوبه... " امیرحسین آه عمیقی کشید، گفت: _" آره، شوهرش میگه دستش خالیه ولی من میدونم حساب بانکی اش پر از پوله... بعدا لعنتی میگه پول ندارم..." مادر مهربانانه دستی به سر پسرش کشید و با لحن امید بخشی گفت: _" نگران نباش پسرم... همه چیز درست میشه..." امیرحسین لبخند تلخی زد و سکوت اختیار کرد، بعد قدم های سست و لرزانش را بسمت در خروجی بیمارستان هدایت کرد، مادر به دنبال پسرش شتافت و با لحن گرفته ای گفت: _" کجا میری پسرم...؟ " امیرحسین نگاه سرد و بی روحی به مادرش انداخت، گفت: _" میرم پول جور کنم... " مادر وقتی وضعیت آشفته پسرش را دید سکوت را جایز ندید و با لحن دلسوزانه ای گفت: _" فقط کاری نکن خدا قهرش بگیره... " امیرحسین با لحنی درمانده گفت: _" آخه این چه زندگی من دارم...(((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید)))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
اوایل فصل سرد زمستان، باران شدیدی می بارید، آسمان خشمگینانه بر سر ابرها فریاد می کشید و ابرهای تیره از ترس این غرش می گریستند، مرد جوان در آن سیاهی شب و در آن سرمای طاقت فرسا خسته و سردرگم قدم بر می داشت، او آنقدر در فکر و خیالش غرق شده بود که اصلا به لرزش بدنش و سراتاپایش که خیس آب شده بود توجه نکرد و بدون هدف به مسافتش ادامه داد... ( امیرحسین تنها پسر خانواده بامعرفت و صمیمی بود، پدرش نقشه های فراوانی برای آینده پسرکش داشت، ولی افسوس که عمرش به دنیا کوتاه بود و بر اثر سکته قلبی با زندگی وداع کرد، مرگ پدر مهربان مصیبت بزرگی برای مادر و پسر بود، امیر حسین که فقط 18 سال داشت و تازه مدرک دیپلمش را گرفته بود مرگ پدر دلسوزش شوک بزرگی برای او به حساب آمد او تا مدتها گوشه ای از خانه می نشست و به نقطه ای زل می زد، دوستان و فامیلها خیلی با او حرف زدند تا بلاخره توانست مرگ پدرش را باور کند و از شوک خارج شود، سرانجام پس از ماه ها امیر حسین توانست به فعالیت بپردازد و شغل آبرومندی برای خود پیدا کند او در یک قنادی به عنوان شاگرد مشغول کار کردن شد، 24 سال از سن خود می گذشت که عاشق دختر همسایه شد، سوگل اهل شیراز بود و پدر و مادرش را در یک سانحه تصادف از دست داده بود و بهمراه عمویش به تهران آمد و سعی کرد زندگی اش را از صفر شروع کند، (((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید)))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد

در بین دختران فامیل به دختری مغرور و خودخواه و در عین حال بسیار زیبا و طناز معروف بود، وقتی دیپلمش را گرفت اولین خواستگاران از میان فامیل قدم جلو گذاشتند، با تمسخره و یا حتی توهین او مواجه شدند که: « چطور به خودت جرات دادی که با یه حقوق کارمندی به خواستگاری من بیای؟ » و به دیگری می گفت: « با این قیافه ات رویت شد که به خواستگاری من بیای؟ » به این ترتیب خیلی ها از ترس اینکه سنگ روی یخ نشوند، اصلا قدم جلو نمی گذاشتند، واقعیت این بود که او جدای از زیبایی به ثروت خانواده اش هم می نازید، پدرش مدیرعامل شرکت معتبری بود، مادرش هم به این غرور دامن می زد و می گفت: « غزل حق داره که سختگیر باشه، اون باید به کسی بله بگه که هم شأن خانوادۀ ما باشه » غزل که به رانندگی و سرعت علاقه فراوانی داشت موفق شد با حمایت پدرش در آموزشگاه رانندگی ثبت نام کند . . .(((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید)))))



ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
طوفان از جا جهید: من فقط می خواهم مثل پدرم باشم. آواز به صورت او خیره شد. طوفان شباهتی به مادرش نداشت نوجوانی زیبا و برومند بود که سالهائی پر شور جوانی را پیش رو داشت. و بیش از هرکسی در دنیا به پدرش شبیه بود. _آروزی من است که تو شبیه پدرت باشی. او مرد شجاع و نیرومندی بود، یک کشاورز واقعی. زندگی نوپای ما بسیار شیرین سپری می شد ولی یک روز خبر آمد غارتگران به روستاهای اطراف حمله کردند و در حال رسیدن به دهکده ما هستند. پدرت مردم روستا را قانع کرد مقابل وحشی ها بایستند ... زن لحظه ائی سکوت کرد تا تاثیر سخنان راز گونه اش را در چهره طوفان ببیند او هنوز گنگ بود و ساکت گوش می داد. زن گفت: مردها به دفاع از روستا پرداختند اما موضوع زنها و بچه ها بود ... مردها نمی توانستند پیروز شوند برای همین زنهاتصمیم گرفتند کاری را انجام دهند که باید انجام می دادند(((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید)))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
چشمهای هرزه و ناپاک جوانانی که منتظر شکارهای بی پناهی چون من بودند را به خوبی احساس می کردم، چند نفر آنها پستی و بی شرمی را به حدی رساندند که به تعقیب من پرداختند و با زبان چاپلوسی شروع به تعریف و تمجید من کردند به بهانه های مختلف در مغازه ها معطل می کردم تا از شر مزاحمین خلاص شوم، پاهایم توان راه رفتن نداشت، خسته و درمانده شده بودم مقصد مشخصی نداشتم وقتی روبه رویم پارکی را مشاهده کردم خوشحال شدم روی یکی از نیمکت ها نشستم، سرم را در میان دستهایم گرفتم و زار زار گریستم، بعد از چند دقیقه دختری کنار من روی نیمکت جا گرفت از طرز لباس پوشیدن و آرایش غلیظش خیلی زود فهمیدم که اون دخترک فراری است، او خودش را زری به من معرفی کرد وقتی چشمهای اشک آلودم را دید، گفت: (((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید)))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
مادرم حرفهایش را جدی نگرفت و با خنده گفت: « من از این شانسها ندارم...! » بلاخره خانۀ پدرم را به قصد رفتن به خانۀ دایی ام ترک کردیم، با وجود پسر دایی هایم مهران، مهرداد من به هیچ وجع احساس راحتی نمی کردم، 3 روز از ماندن در خانۀ دایی گذشت من به مادرم گفتم: « مامان، بیا بریم خونه... بابا الان به وجود ما نیاز داره... خواهش میکنم...» مادرم که از ماندن در خانه برادرش و شنیدن حرفهای طعنه آمیز زن داداشش احساس خوبی نداشت از پیشنهاد من استقبال کرد و با هم به خانه برگشتیم، سکوت عجیب خانه هر دوی ما را به ترس انداخت، من خیلی زود خودم را جمع و جور کردم و وارد اتاق پدرم شدم، با صدای جیغ من مادرم خودش را به کنارم رساند، هیکل پدرم که حلقه آویز شده بود هر دوی ما را به وحشت انداخت، وقتی دکتر تایید کرد پدرم 3 روز پیش خودکشی کرده دنیا روی سرم خراب شد قبول این مصیبت برایم خیلی سخت بود، مراسم خاکسپاری پدرم آغاز شد و کفن را دور اندام لاغرش پیچیدند و هم آغوش خاک شد، در طول مراسم خاکسپاری، مادرم سکوت کرده بود نه قطره اشکی می ریخت و نه کلامی حرف می زد(((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید)))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
پاییز عاشق نواز از راه رسیده بود و درختان لباس های رنگی به تن کردند، پوششهایی از رنگ زرد و نارنجی، زیبایی جذابی را به درختان سر به فلک کشیده داده بود که تار و پودشان با دست بادهای سرد از هم جدا می شد و به زیر پای عابران می ریخت و آنها با خونسردی روی برگ خشک پا می گذاشتند، صدای خش خش برگ بی جان درختان سکوت خیابان را می بلعید، سوز سرد همچون تازیانه صورت خیس از اشک شقایق را می سوزاند و آزارش می داد، ولی او بی توجه به آن سوزش دردناک که اشک گرم و باد خنک به صورت غمزده اش هجوم آورده بود، افسرده و دلتنگ قدم زنان وارد محوطۀ پارک کوچک و خلوتی شد و روی اولین نیمکت نشست، هوای تازۀ پارک و سکوت حاکم برآن ، گره از بغضش گشود، به گونه ای که بعد از چند نیم نفس کوتاهی که ناشی از مجادله با بغضش بود، چشمهایش همچون آتشفشانی خاموش شروع به فوران کرد(((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید)))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
بار اول كه دكتر دروبل در راهروهاي بناي خاكستري رنگ و وسيع بخش تحقيقات بنگاه كل داروئي به خانم پارتش برخورد، نتوانست جلوي خودش را بگيرد و توي نخ او نرودغ از زشتي او آدم همانقدر يكه ميخورد كه از زيبائيش. و چنان مينمود كه خانم پارتش همه آن عوامل وحشتناكي را كه طبيعت گاهي آدميزاد را بدان ميآرايد در خود جمع كرده بود. پا توي شصت گذاشته بود و بزك غليظ، با خمير گلي رنگ، شيارهاي بي حساب صورت مفلوكش را بتونه، كرده و دست اندازهاي صورتش را با بازي سايه روشن خارق العاده اي مشخص تر ساخته بود. در طرفين دماغ عقابي بيرون پريده اش، دو چشم ريز خاكستري، در پناه چين هاي پوست چروكيده قرار گرفته بود، قشري از آرد قرمز، كه خطوط درهم و برهم چوب بست بناها را روي زمينه ديوار ترك دار در حال فرو ريختن، بياد مي آورد(((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید)))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
آخرین مطالب