دو روز قبل از انتخابات يک شب محمد رخصت با اشرف خانم به سينما رفت. من هم دنبال آنها بودم و خوشبختانه توانستم پهلوي آنها جا بگيرم، به طوري که محمد رخصت دست راست من و اشرف خانم دست راست او نشسته بود. يک فيلم جنگي آلماني نشان ميدادند. هنوز فيلم شروع نشده، رخصت گفت:«اشرف جون، گمان ميکنم ديگر چند روزي نتونيم با هم به سينما بريم.» پرسيد:«چرا؟» گفت:«توکه خودت ميدوني بالاخره پس فردا انتخابات شروع ميشه.»
- آخر، انتخابات به تو چه؟
او گفت:«اشرف جون، اوقاتت تلخ نشه. بالاخره ما يک وظيفة اجتماعي هم داريم.»((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید))))
ادامه مطلب...
تاریخ: سه شنبه 17 بهمن 1391برچسب:داستانک,داستان کوتاه,داستان آموزنده,خائن,داستان,داستان عاشقانه,داستان ادبی,
ارسال توسط نــاهـــــیــد
پنج نفر بيشتر دستاندر کار نبودند و از آنها يک نفر خائن بود. اين پنج نفر تقريباً - درست نظرم نيست - کميتة انتخابات را تشکيل ميدادند. قضايا مال پانزده شانزده سال پيش است. اوساعلي قاليباف را خود من من برحسب يادداشت بدون شمارة بازپرس ادارة سياسي تحويل زندان موقت دادم. بعد نفهميدم که چه شد. در هر صورت پس از قضاياي شهريور او را ديگر نديدم. شايد هم در زندان مرد.
- چيز غريبي است.
- کجايش غريب است؟ امروز به نظر شما عجيب ميآيد. ولي آنروزها اين فکرها ابداً به خاطر آدم نميآمد. من جداً عقيده داشتم که دارم خدمت ميکنم. بالاخره هر رژيمي يک عده مخالف دارد، مخالفين را بايد سرکوب کرد((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید))))
ادامه مطلب...
تاریخ: سه شنبه 17 بهمن 1391برچسب:داستانک,داستان کوتاه,داستان آموزنده,خائن,داستان,داستان عاشقانه,داستان ادبی,
ارسال توسط نــاهـــــیــد
راستش منم اعصابم خرد بود .درس داشتم .. جواد هم احتمالا میخواست بیاد به دیدنم . -فریبا من شوخی نمی کنم . من دیگه از زندگی سیر شدم . آدماش همه نامردن . همه بی وفان . -زنت چی ؟ /؟ دخترت؟/؟ اونا چه بدی در حقت کردن ؟/؟ -زنم غر غروست همش ارث پدر می خواد . دخترم فقط دلم واسه اون میسوزه .. یه شماره موبایل داد و گفت اگه دیدی ازم خبری نشد تماس بگیربا این شماره .. می بینی که من شوخی می کردم یا نه .. -یعنی چه فرید تو قاطی کردی . می خوای خودکشی کنی ؟/؟ زده به سرت -فریبا من این کارو می کنم تا بهت نشون بدم .. سیماش قاطی کرده بود . اون رفت و منم دیگه گفتم بهتره دیگه برم به درسام برسم . اصلا دیگه به ایمیل خودمم سر نمی زنم . دو روز شد و از چت خبری نشد ((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید))))
ادامه مطلب...
تاریخ: یک شنبه 15 بهمن 1391برچسب:داستانک,داستان کوتاه,داستان ادبی,عشق مجازی,خودکشی,عاقبت عشق مجازی,داستان رمانتیک,داستان عاشقانه,داستان واقعی,خودکشی بخاطرعشق مجازی,
ارسال توسط نــاهـــــیــد
نمی دونستم با ناله هاش چیکار کنم . با اشکهایی که می گفت واسم می ریزه . با درد های درونش . اشتباه کرده بودم . خیلی تصادفی تو یکی از این چت رومهاباهاش آشنا شده بودم . تازه با عشق قبلی خودم بهم زده بودم و اونم حرفای قشنگی می زد . خیلی زیبا از عشق می گفت . از اون حرفایی که عشق سابقم بهم نزده بود . من هنوز به فکر سعیدعشق چتی خودم بودم که پساز چند سال دوستی میونه مون بهم خورده بود. نمی خواستم دوباره خودمو اسیر دنیای دروغ چت کنم . به فرید همه چی رو گفتم و اون گفت که میشه در دنیای دروغ و حقه بازیها دنیایی که میشه هر کلکی رو زد نسبت به هم صادق بود و حقیقتو گفت اگه از هم چیزی نخواهیم . اگه همدیگه رو واقعا دوست داشته باشیم و به هم احترام بذاریم . راستش بابت عشق اولم هنوز خیلی ناراحت بودم ((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید))))
ادامه مطلب...
تاریخ: یک شنبه 15 بهمن 1391برچسب:داستان ادبی,داستان عاشقانه,داستان,داستانک,داستان عشق مجازی,داستان رمانتیک,عاقبت عشق مجازی,داستان کوتاه,داستان آموزنده,ازعشق مجازی تاخودکشی واقعی,داستان واقعی,
ارسال توسط نــاهـــــیــد
مادرم پايين كرسي نشسته بود و او را فرستاده بود بالا. سر جاي خودش. يك جفت كفش پاشنه بلند دم در بود. درست مثل آدم لنگ دراز كه وسط صف نشستهي نماز جماعت ايستاده باشد. يك بوي مخصوصي توي اطاق بود كه اول نفهميدم. اما يك مرتبه يادم افتاد. شبيه بويي بود كه معلم ورزشمان ميداد. به خصوص اول صبحها. بله بوي عطر بود. از آن عطرها. لبهايش قرمز بود وكنار كرسي نشسته بود و لبهي لحاف را روي پاهايش كشيده بود. من كه از در وارد شدم داشت ميگفت: خانوم امروز مزاجش كار كرده؟
و خواهرم گفت:
- نه خانومجون. همينه كه دلش درد ميكنه. گفتم نبات داغش بدم شايد افاقه كنه. اما انگار نه انگار.((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید))))
ادامه مطلب...
تاریخ: شنبه 14 بهمن 1391برچسب:داستان ادبی,داستان عاشقانه,داستان,داستانک,جشن فرخنده,داستان کوتاه,داستان آموزنده,
ارسال توسط نــاهـــــیــد
درست اوايل سال بود. يعني آخرهاي مهرماه. و مادرم همان وقت اين فكر به كلهاش زد. به پاچههاي شلوارم از تو دكمه قابلمهاي دوخت ومادگي آن را هم دوخت به بالاي شلوارم. و باز هم از تو، و يادم داد كه چطور دم مدرسه كه رسيدم شلوارم را از تو بزنم بالا و دكمه كنم و بعد هم كه درآمدم بازش كنم و بكشم پايين. همينطور هم شد. درست است كه شلوارم كلفت ميشد و نميتوانستم بدوم، و آن روز هم كه سر شرطبندي با حسن توي حوض مدرسه پريدم آب پاچهام افتاد و پف كرد و دست گذاشتند به مسخرگي، اما چه بود ديگر ناظم دست از برداشت. به همين علت بود سعي ميكردم از همه بروم مدرسه. و از همه دربيايم. ((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید))))
ادامه مطلب...
تاریخ: شنبه 14 بهمن 1391برچسب:داستان ادبی,داستان عاشقانه,داستان,داستانک,جشن فرخنده,داستان کوتاه,داستان آموزنده,
ارسال توسط نــاهـــــیــد
-عباس!
باز فرياد بابام بود. خدايا ديگر چكارم دارد؟ از آن فريادها بود كه وقتي ميخواست كتكم بزند از گلويش درميآمد. دويدم.
- بيا كره خر. برو مسجد بگو آقا حال نداره. بعد هم بدو برو حجرهي عموت بگو اگه آب دستشه بگذاره زمين و يك توك پا بياد اينجا.
-آخه بذار بچه يك لقمه نون زهرمار كنه...
مادرم بود. نفهميدم كي از مطبخ درآمده بود. ولي ميدانستم كه حالا دعوا باز در خواهد گرفت وناهار را زهرمارمان خواهد كرد.
- زنيكه لجاره! باز توكار من دخالت كردي؟ حالا ديگر بايد دستتو بگيرم و سرو كون برهنه ببرمت جشن.
بابام چنان سرخ شده بود كه ترسيدم. عصبانيتهايش را زياد ديده بودم. سرخودم يا مادرم يا مريدها يا كاسبكارهاي محل. اما هيچوقت به اين حال نديده بودمش. حتا آن روزي كه هرچه از دهنش درآمد به اصغر آقاي همسايه گفت. مادرم حاج و واج مانده بود و نميدانست كجا به كجاست و من بدتر ازو. رگهاي گردن بابام از طناب هم كلفتتر شده بود. جاي ماندن نبود. تا كفشم را به پا بكشم مادرم با يك لقمهي بزرگ به دست آمد و گفت:((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید))))
ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
يك كداممان ميافتاد شروع ميكرد، به من يا مادرم يا خواهر كوچكم. دستم را زدم توي حوض كه ماهيها در رفتند و پدرم گفت:
- كره خر! يواشتر.
و دويدم به طرف پلكان بام. ماهيها را خيلي دوست داشت. ماهيهاي سفيد و قرمز حوض را. وضو كه ميگرفت اصلا ماهيها از جاشان هم تكان نميخوردند. اما نميدانم چرا تا من ميرفتم طرف حوض در ميرفتند. سرشان را ميكردند پايين و دمهاشان را به سرعت ميجنباندند و ميرفتند ته حوض. اين بود كه از ماهيها لجم ميگرفت. توي پلكان دو سه تا فحش بهشان دادم و حالا روي پشت بام بودم. همه جا آفتاب بود اما سوزي ميآمد كه نگو. و همسايهمان داشت كفترهايش را دان ميداد. حوله را از روي بند برداشتم و ايستادم به تماشاي كفترها. اينها ديگر ترسي از من نداشتند. سلامي به همسايهمان كردم كه تازگي دخترش را شوهر داده بود و خودش تك و تنها توي خانه زندگي ميكرد((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید))))
ادامه مطلب...
تاریخ: شنبه 14 بهمن 1391برچسب:داستان,داستان آموزنده,داستانک,داستان,داستان کوتاه,داستان عاشقانه,جشن فرخنده,داستانکده,داستان آنلاین,دهکده داستان,
ارسال توسط نــاهـــــیــد
مراد با اشتیاق کاه ها را مرتب می کرد و حامد هم یونجه ها را در آخور ریخت و جای آب را با سطل حلبی زنگ زده پر کرد.حامد یک کم از مراد هیکلی تر بود، چشمان مشکی ،بینی باریک ،موهای جوگندمی و پر پشت که با بی سلیقگی تمام روی سرش یه طرفه شانه شده بود و ریش های پراکنده روی صورت و ژاکت قهوه ای کم رنگش او را از دیگران متمایز کرده بود اما خوش زبانی و اهل دل بودن حامد و همیشه بیشتر تا ظاهرش به چشم می آمد مخصوصاً فامیلی دوری که نسبت به گلابتون داشت (پدرش با پدر گلابتون پسر عمو بود)طولی نکشید که دستی به روی طویله کشیدند و حسابی آنجا را تمیز کردند((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید))))
ادامه مطلب...
تاریخ: جمعه 13 بهمن 1391برچسب:داستان,داستان آموزنده,داستانک,داستان,داستان کوتاه,داستان عاشقانه,داستانکده,داستان آنلاین,دهکده داستان,
ارسال توسط نــاهـــــیــد
آسمان تازه روشن شده بود و خروس ها با آواز خود اهالی روستا را بیدار می کردند. در یکی از اتاق فوقانی خانه های پلکانی روستای فیروزکـُلا، نور زرد رنگی می درخشید که پنجرۀ آن نیمه باز بود. نسیم خنک صبح گاهی و بوی بارانی که دیشب تا سحر باریده بود از لای پنجرۀ چوبی وارد اتاق میشد. مراد روی یک پتوی کهنه دراز کشیده بود و به عکس خود روی دیوار زل زده بود و با قدرت تخیل خود آرزوهایش را ارضاء می کرد((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید))))
ادامه مطلب...
تاریخ: جمعه 13 بهمن 1391برچسب:داستان,داستان آموزنده,داستانک,داستان,داستان کوتاه,داستان عاشقانه,داستانکده,داستان آنلاین,دهکده داستان,
ارسال توسط نــاهـــــیــد
آخرین مطالب