شب تاريك و گرمي بود كه پايين كوشك نصرت پنچركردند. تمام مسافرين پياده شدند. عذرا هم پياده شد. بوي رطوبت آميخته با مرداري از طرف درياچه بلند بود. ستاره ها، مثل آنكه ماه را كشته و چالش كرده بودند، تو آسمان سياه سوسو ميزدند. شاگرد شوفر بنزين ميريخت. خود شوفر هم بغل پله اتوبوس ايستاده بود و به زنها كمك ميكرد سوار شوند چون كه ركاب اتوبوس زيادي بالا بود. وقتي كه دستهاي پر قوت و زمخت شوفر، بيخ بازوي عذرا را نزديك پستانش گرفت، بوي تند بنزين زد به دماغ عذرا و لذت هرگزنديده اي در خودش حس كرد. دلش تندتند زد و نميدانست چكار بكند. تا وقتي كه رفت ته اتوبوس روي صندلي نشست، هنوز گيج و منگ بود((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید))))
ادامه مطلب...
تاریخ: پنج شنبه 12 بهمن 1391برچسب:داستان,داستان آموزنده,داستانک,داستان,داستان کوتاه,داستان عاشقانه,داستان نفتی,داستان آنلاین,دهکده داستان,
ارسال توسط نــاهـــــیــد
عذرا همانطور كه گوشههاي چادرنماز چيت گل اشرفيش را به دندان گرفته بود، گره مراد شلّة گلي را با اطمينان و دل قرص به ضريح امامزاده بست. بعد سرش را بالا كرد و چشمان درشتش را به قنديلهاي پر از گرد و خاك سقف مقبره دوخت و با تمنا و شوروشوق فراوان زير لب زمزمه كرد:
- اي آقا! اي پسر موسي بن جعفر، مراد منو بده. پيش سر و همسر بيشتر از اين خجالتم نده. يه كاري كن آقا كه من سر و سرانجومي بگيرم و يه خونه زندگي بهم بزنم. يه شوور سربهراهي نصيبم كن كه منو از خونه بابام ببره؛ هر جا كه دلش ميخواد ببره. من ديگه بهغير از اين هيچي از شما نميخوام. .همين يه شوور و بس. مگه از دستگاه خداييت كم ميشه مگه من چمه؟ چهطور به دختر عزيزخان كه يه سالك به اون گندگي، رو دماغشو خورده، شوور به اون خوبي دادي؟ اي آقاقربونت برم. با خداي خودم عهد ميكنم كه اگر به مرادم برسم يه گوسبند پرواري نذرت كنم.((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید))))
ادامه مطلب...
تاریخ: پنج شنبه 12 بهمن 1391برچسب:داستان,داستان آموزنده,داستانک,داستان,داستان کوتاه,داستان عاشقانه,داستان نفتی,داستان آنلاین,دهکده داستان,
ارسال توسط نــاهـــــیــد
“شیرین” ملقب “ام رستم” دختر رستم بن شروین از سپهبدان خانان باوند در مازندران و همسر فخرالدوله دیلمی(۳۸۷ق. ـ ۳۶۶ق.) که پس از مرگ همسر به پادشاهی رسید. او اولین پادشاه زن ایرانی پس از ورود اسلام بود. او بر مازندران و گیلان، ری، همدان و اصفهان حکم می راند.
به او خبر دادند سواری از سوی محمود غزنوی آمده است.
سلطان محمود در نامه ی خود نوشته بود: باید خطبه و سکه به نام من کنی و خراج فرستی والا جنگ را آماده باشی.
ام رستم، به پیک محمود گفت: اگر خواست سرور شما را نپذیرم چه خواهد شد؟ پیک گفت آنوقت محمود غزنوی سرزمین شما را براستی از آن خود خواهد کرد.
ام رستم به پیک گفت: که پاسخ مرا همین گونه که می گویم به سرورتان بگویید: در عهد شوهرم همیشه می ترسیدم که محمود با سپاهش بیاید و کشور ما را نابود کند ولی امروز ترسم فرو ریخته است برای اینکه می بینم شخصی مانند محمود غزنوی که می گویند یک سلطانی باهوش و جوانمرد است برروی زنی شمشیر می کشد! به سرورتان بگویید اگر میهنم مورد یورش قرار گیرد با شمشیر از او پذیرایی خواهم نمود اگر محمود را شکست دهم تاریخ خواهد نوشت که محمود غزنوی را زن جنگاور کشت و اگر کشته شوم باز تاریخ یک سخن خواهد گفت: محمود غزنوی زنی را کشت.
پاسخ هوشمندانه بانو ام رستم، سبب شد که محمود تا پایان زندگی خویش از لشکرکشی به ری خودداری کند. به سخن دانای ایرانی ارد بزرگ: “برآزندگان شادی را از بوته آتشدان پر اشک، بیرون خواهند کشید.”
ام رستم پادشاه زن ایرانی هشتاد سال زندگی کرد و همواره مردمدار و نیکخو بود.
ارسال توسط نــاهـــــیــد
وقتی کارگزاران انوشیروان ساسانی در حال بنا کردن کاخ کسری بودند به او اطلاع دادند که برای پیشبرد کار ناچارند برخی از خانه هایی که در نقشه بارگاه ساسانی قرار گرفته اند را نیز به قیمتی مناسب خریداری و سپس ویران کنند تا دیوار کاخ از آنجا بگذرد، اما در این میان پیرزنی هست که در خانه ای گلی و محقر زندگی می کند و علیرغم آنکه حاضر شده ایم منزلش را به صد برابر قیمت واقعی اش از او خریداری کنیم باز راضی نمی شود.
چه باید کرد؟
انوشیروان گفت: “از من نپرسید که چه باید کرد! خودتان بروید و بنا به رسم عدالت و روح جوانمردی که همه ی ما ایرانیان داریم با او رفتار کنید”.
کسانی که از ویرانه های کاخ کسرا (ایوان مداین) بر لب دجله ی عراق دیدن کرده اند حتما دیوار اصلی کاخ را هم دیده اند که در نقطه ای خاص به شکل عجیبی کج شده و پس از طی کردن مسیری اندک باز در خطی راست به جلو رفته است. این نقطه از دیوار همان جاییست که خانه ی پیرزن تنها بود و بنای کاخ را به احترام حقی که داشت کج ساختند تا خانه اش ویران نشود و تا روزی هم که زنده بود همسایه ی دیوار به دیوار پادشاه ماند. از آن زمان هزاران سال گذشته است اما دیوار کج کاخ کسری باقی مانده است تا نشانه ی روح جوانمردی مردم ایران و عدل پادشاهانشان در عهد ساسانی باشد.
دیوار کج کاخ کسرا بر جای مانده است تا یادآور آن پیرزن تنها و نماد روح جوانمردی مردم ساسانی و نشانه ی عدل و عدالت انوشیروان باشد.
ارسال توسط نــاهـــــیــد
هفت سال بهمين منوال گذشت ، داش آكل از پرستاري و جانفشاني دربارة زن و بچة حاجي ذره اي فرو گذار نكرد . اگر يكي از بچه هاي حاجي ناخوش ميشد شب و روز مانند يك مادر دلسوز بپاي او شب زنده داري مي كرد، و به آنها دلبستگي پيدا كرده بود ، ولي علاقة او به مرجان چيز ديگري بود و شايد همان عشق مرجان
بود كه او را تا اين اندازه آرام و دست آموز كرده بود . درين مدت همة بچه هاي حاجي صمد از آب و گل در آمده بودند.
ولي ، آنچه كه نبايد بشود شد و پيش آمد مهم روي داد : براي مرجان شوهر پيدا شد ، آنهم چه شوهري كه هم پيرتر و هم بدگل تر از داش آكل بود . ازين واقعه خم بابروي داش آكل نيامد ، بلكه برعكس با نهايت
خونسردي مشغول تهية جهاز شد و براي شب عقدكنان جشن شاياني آماده كرد(((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید)))))
ادامه مطلب...
تاریخ: سه شنبه 10 بهمن 1391برچسب:داستان,داستان آموزنده,داستانک,داستان صادق هدایت,داستان کوتاه,داستان عاشقانه,داش آکل,داستان آنلاین,دهکده داستان,
ارسال توسط نــاهـــــیــد
ما پنج سالي پيش در سفر كازرون باهم آشنا شديم . "
" حاجي خدا بيامرز هميشه مي گفت اگر يكنفر مرد هست فلاني است . "
" خانم ، من آزادي خودم را از همه چيز بيشتر دوست دارم ، اما حالا كه زير دين مرده رفته ام ، بهمين تيغة آفتاب قسم اگر نمردم بهمة اين كلم بسرها نشان ميدهم "
بعد همينطور كه سرش را بر گردانيد ، از لاي پردة ديگر دختري را با چهرة برافروخته و چشم هاي گيرندة سياه ديد . يكدقيقه نكشيد كه در چشمهاي يكديگر نگاه كردند ، ولي آن دختر مثل اينكه خجالت كشيد ، پرده را انداخت و عقب رفت . آيا اين دختر خوشگل بود ؟
شايد ، ولي د ر هر صورت چشمهاي گيرندة او كار خودش را كرد و حال داش آكل را دگرگون نمود ، او سر را پائين انداخت و سرخ شد .
اين دختر مرجان ، دختر حاجي صمد بود كه از كنجكاوي آمده بود داش سرشناش شهر و قيم خودشان را ببيند.(((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید)))))
ادامه مطلب...
تاریخ: سه شنبه 10 بهمن 1391برچسب:داستان ادبی,داستان آموزنده,صادق هدایت,داستانک,داستان کوتاه,داستان داش آکل,
ارسال توسط نــاهـــــیــد
همة اهل شيراز ميدانستند كه داش آكل و كاكا رستم ساية يكديگر را با تير ميزدند . يكروز داش آكل روي سكوي قهوه خانة دو ميل چندك زده بود ، همانجا كه پا توغ قديميش بود . قفس كركي كه رويش شلة سرخ كشيده بود ، پهلويش گذاشته بود و با سرانگشتش يخ را دور كاسة آبي ميگردانيد . ناگاه كاكارستم از در درآمد ، نگاه تحقير آميزي باو انداخت و همينطور كه دستش بر شالش بود رفت روي سكوي مقابل نشست . بعد رو كرد به شاكرد قهوه چي و گفت :
" به به بچه ، يه يه چاي بيار ببينيم . "
داش آكل نگاه پرمعني بشاگرد قهوه چي انداخت ، بطوريكه او ماستها را كيسه كرد و فرمان كاكا را نشنيده گرفت . (((((بقیه داستان رادر ادامه مطلب بخونید)))))
ادامه مطلب...
تاریخ: سه شنبه 10 بهمن 1391برچسب:داستان,داستان آموزنده,داستانک,داستان صادق هدایت,داستان کوتاه,داستان عاشقانه,داش آکل,داستان آنلاین,دهکده داستان,
ارسال توسط نــاهـــــیــد
چراغ زیادی از برو بچهها تو چت روشن بود؛ دوستانی که ندیده بودم؛ صفحه پر از گفتگوهای نصفه نیمه بود.
مامان از تو اتاق صدا زد: غزال... به باباجی زنگ زدی؟
- الان میزنم.
مامان قرنطینه شده بود، به خاطر شیمیدرمانی. وقتی مامان شیمیدرمانی میشد، من به جاش، غروب ها زنگ میزدم به باباجی، بعضی شب ها هم میرفتم پیش شان.
شماره ی باباجی را گرفتم.
- الو... سلام باباجی...
- ا لو... ا لو... شما کی هستی؟ از کجا زنگ میزنی؟
- منم باباجی... غزال.
- کی؟
- غزال؟
- اه... غزال... خوبی بَبَ؟
- خوبم. تو خوبی؟ مادرجون خوبه؟
- الو...الو... ساعت شما چنده؟
- چهارونیم.
- صبح به مریم میگم پاشو صبح شده... میگه شبه. زنگ زدم به انوشه، میگم صبحه یا شبه؟ میگه صبحه... میگم ببین مادرت چی میگه.... الان ساعت چنده بَبَ؟
- چهارونیم.
اه... چهار ونیم....... لعنتی شدم بَبَ.... سماور ما سوخته... تلویزیون مارو چکار کردی ؟
- سفارش کردم یکی بیاد ببره.(((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید)))))
ادامه مطلب...
تاریخ: سه شنبه 10 بهمن 1391برچسب:داستان آموزنده,داستان ادبی,داستان آنلاین,داستانک,داستان سرباز,داستان کوتاه,
ارسال توسط نــاهـــــیــد
در اين موقع دوباره بی اراده آهسته سرش را بطرف کوچه برگرداند و به آدمها و درشکه ها و خرهايی که چيز بارشان بود و به لاشه گوشتهايي که از چنکک قصابی آويزان بود نگاه کرد. دلش ميخواست او هم آزاد بود و مثل آنها هر جا که دلش میخواست میرفت.
دم دکان قصابی يک زن نشسته بود و بقچه سفيدی جلوش بود و خودش را توی چادر نماز راه راهی پيچيده بود و دم دکان چندک زده بود. نگاه اصغر که به او افتاد همان جا ماند. به نظرش رسيد که مادر درست شکل همين زن است. او هم يک چادر نماز راه راه مثل همين داشت. اما از بالا که او را ديد فورا دلش برای مادرش سوخت. هيچ وقت مادرش را اين طور از بالا نديده بود. از بالا مادرش حقيرتر و کوچکتر آمد از آدمهايی که از نزديک او رد میشدند و به او اعتنا نمیکردند؛ بدش میآمد. هيچ کس به آن زنی که شکل مادرش بود محل نمیگذاشت.((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید))))
ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
کلاس خفه شد، آن همهمه کشيده و يکنواختی که هميشه بچه مدرسهها سر کلاس به مسئوليت يکديگر راه میاندازند بريده شد. هر يک از شاگردها سعی میکرد صورتی بی تقصير و حق بجانب بخود بگيرد. نفس از کسی بيرون نمی آمد.
اصغر سخت تکان خورد. دلش تاپ تاپ میکرد و بيخ گلو و سر زبانش تلخ شده بود. تمام شاگردها و کلاس دور سرش چرخ میخورد. فورا" پيش خودش خيال کرد: همين حال ميزنه. خدايا. آن وقت شرمنده و ترسان سرش را انداخت پايين و دستهای يخ کرده جوهريش را محکم تو هم فشار داد.
((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید))))
ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
آخرین مطالب